آمار مطالب

کل مطالب : 151
کل نظرات : 8

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 13
باردید دیروز : 372
بازدید هفته : 722
بازدید ماه : 721
بازدید سال : 3163
بازدید کلی : 111420

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بوی خدا...  و آدرس booyekhoda.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 6 فروردين 1396
نظرات

قسمت بیست ویکـم

 

ترابعلی گفت : «سید با این بوی بد چطور شب را تا صبح سر می‌کنی؟»

- این بوی بد دردش از لگد شدنِ پای مجروحم کمتره !یک پیرمرد شیرازی که عموحسن نام داشت،مسن‌ترین اسیر آن قسمت بود. آن شب و شب‌های بعد مثل یک پرستار خصوصی کنارم بود.از شدت درد خوابم نمی‌برد. عمو حسن برای اینکه بهم روحیه دهد، گفت: «پسرم! می‌برنت دکتر، خوب می‌شی، تو زنده می‌مونی!»



نویسنده : م ش
تاریخ : سه شنبه 1 فروردين 1391
نظرات

قسمت بیستـــم

 

دیگر سرهنگ عراقی که مسن‌‌تر بود گفت : «ما بعداز ظهر، برمیگردیم. تا اون موقع فرصت دارید فکراتونو بکنید و به ما راست بگید.عصر شد. همان دو بازجو، که هر دو سرهنگ تمام بودند، وارد زندان شدند. سرهنگ از جیبش سیگار سومر پایه بلندش را در آورد، چند پُک عمیق که به سیگارش زد، گفت : «امیداورم فکراتونو کرده باشید.وقت ندارم زیاد با شما مجوس‌ها سر و کله بزنم، فرماندهان با پای خودشون بلند بشن و بیان بیرون!» 



نویسنده : م ش
تاریخ : سه شنبه 1 فروردين 1391
نظرات

قسمت نوزدهــــــــم

 

اوایل صبح به بغداد رسیدیم.اتوبوس‌ها وارد زندان الرشید شدند و بچه‌ها یکی یکی پیاده می‌شدند.دژبان‌ها با کابل و باتوم روبه‌روی درِ اصلی زندان ایستاده بودند. آن‌ها در دو ردیف، به عرض دومتر و به طول حدود بیست متر،یک کانال انسانی تشکیل داده بودند. اسرا باید از میان این کانال عبور کرده و وارد حیاط زندان می‌شدند.دژبان‌ها بچه‌ها را حین عبور از این کانال، می‌زدند.اگر اسیری در کانال گیر می‌افتاد، کارش زار بود.



نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 27 اسفند 1395
نظرات

قسمت هجدهــــــم

 

ده دقیقه‌ای ، از برخورد سرباز آشپرخانه با من گذشت. یکی از همان کارکنان آشپرخانه که حدود پنجاه سالی داشت،کنارم حاضر شد.گالنی ده لیتری و پارچی آب دستش بود.فکر می‌کنم می‌خواست از دلم درآورد. از گالن توی پارچ آب می‌ریخت و آن را روی سر و صورتم خالی می‌کرد.پیراهنم از سفیده و زردی تخم‌مرغ‌ها کثیف شده بود.

به دستور ارشد دژبان‌ها مرا روانه بازداشتگاه کردند.



نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 27 اسفند 1395
نظرات

قسمت هفدهــــــم

 

کنار دیوار نشسته بودم. چند نفر افسر سراغمان آمدند. دو ایرانی همراهشان بودند. یکی از آن‌ها اسیر وعرب‌زبان بود. صورتش پُر بود از جوش‌های چرکین. لباس‌هایش خاکی و شلخته بود،اسیر بود.بچه‌ها رایکی‌یکی از نظر گذراند، نمی‌دانستم دنبال چه بود. به من که رسید با بردن اسم «علی هاشمی(فرمانده سپاه ششم امام‌جعفرصادق ‌علیه‌السلام)، به افسر گفت : «سیدی!هذا، قربان!‌ اینه!».



نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 26 اسفند 1395
نظرات

قسمت شانزدهــــم 

 

دوساعتی به اذان صبح مانده بود.کم‌کم چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم.نزدیک صبح بود که با صدای اذان یکی از اسرا بیدار شدم. با دندان، دست‌های یکدیگر را باز کردیم. نماز صبحمان را بدون تیمم و مهر، نشسته توی راهروی توالت خواندیم.

دژبان‌ها اسرا را در دریف‌های منظم نشاندند و برای بازجویی آماده کردند.



نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 26 اسفند 1395
نظرات

قسمت پانزدهـــم 

   

جیپ به سرعت به من نزدیک می‌شد، وقتی دیدم می‌خواهند زیرم بگیرند، خودم را از کنار جاده پایین انداختم. نی‌های کنار جاده مانع از افتادنم به باتلاق شد. دست‌هایم از پشت بسته بود. در میان نیزارها، باتلاق‌ها و چولان‌های تیز و بُرنده جزیره با دست بسته و آن پای مجروح فقط و فقط از ائمه‌اطهار و آقا اباالفضل‌العباس علیه‌السلام کمک خواستم.سمت چپ بدنم در باتلاق و گِل‌های حاشیه جاده فرو رفته بود...



نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 22 اسفند 1395
نظرات

قسمت چهــــاردهم

  

صبح زود، دست‌هایمان را باز کردند. از بس کلافه بودم، به سرباز عراقی گفتم :«قراره تا کی اینجابمونیم. اگه می‌خواهید ما رو بکشید، زودتر خلاصمون کنید!» فکر می‌کنم فهمید چه می‌گویم. سرباز عراقی که آدم بدی به نظر نمی‌رسید، با تکرار الیوم العماره، امروز العماره، به ما فهماند امروز ما را به شهر العماره خواهند برد. 

زخم‌های پنج نفرمان بو گرفته بود. پای سید محمد را از قسمت ران، همان‌جایی که تیر خورده بود، نمی‌شد بست.



نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 22 اسفند 1395
نظرات

قسمت سیـــزدهم

 

 ما را به یکی از سنگرهای بتونی بردند. سنگری که شب قبل، محل استراحت شهید جان محمد کریمی، ابراهیم نویدی‌پور و تعدادی از بچه‌های گروهان قاسم‌بن‌الحسن بود. اکنون، استخوان‌های سوخته‌ی آن‌ها در فاصله ده، دوازده‌متری‌مان مهمان خاک‌های پد خندق بودند و ما با دست‌های بسته در اسارت بعثی‌ها.

شش نفر مانده بودیم...



نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 20 اسفند 1395
نظرات

قسمت13

 

خجالت زده نگاهم را میدزدم و حرفی برای زدن جز یک تشکر پیدا نمیکنم.

به مبل سه نفره ی کنار شومینه اشاره میکند و ارام می گوید: بفرمائید اونجا بشینید محیا جون.

باشنیدن پسوند جان از وسط سر تا پشت گوشم از خجالت داغ می شود. باقدمهای آهسته سمت مبل میروم و کنار سحر میشینم. مهسا به رستمی دست می دهد و روی مبل تک نفره کنار ما میشیند. خوب که دقت میکنم بطری های مشروب را روی میز میبینم. چشمهای گرد و متعجبم سمت آیسان می گردد و تنها با یک لبخند سرمست مواجه می شوم.

 



نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 20 اسفند 1395
نظرات

قسمت دوازدهــم 

 

قایق در ضلع غربی پد خندق، کنار پل‌های خیبری، پهلو گرفت.دونظامی که بالای خاک‌ریز کنار سنگره ایستاده بودند، پایین آمدند و مرا از خاک‌ریز بالا کشیدند.روی زمین که می‌کشیدنم پای مجروحم دنبالم کشیده می‌شد. از شدت درد آسمان دور سرم می‌چرخید.چشمم که به محوطه‌ی پد افتاد، بچه‌های گروهان قاسم‌بن‌الحسن را دیدم. اسیر شده بودند.بغضم گرفت، ناخودآگاه اشک توی چشم‌هایم جمع شد.

 



نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 20 اسفند 1395
نظرات

 

قسمت یازدهــم
  
سرگرد سلاح کمری‌اش را به طرفم نشانه رفت و گفت: «اجم،اگله الموت للخمینی، گوسفند بی‌شاخ!بگو مرگ بر خمینی!» سرگرد با تکرار واحد،اثنین،ثلاث،(یک،دو،سه) برای اینکه به امام توهین کنم، برایم مهلت تعیین کرد.وقتی گلنگدن کشید، احساس کردم تعادل روحی ندارد.ناگهان شلیک کرد! در یک لحظه جا‌خوردم، می‌توانستم تصور کنم می‌خواهد مرا بکشد اما چون هر دوپایم مجروح بود، تصور نمی‌کردم به پای مجروحم شلیک کند! دو گلوله به هر دو پایم شلیک کرد ! 
 

 



نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 15 اسفند 1395
نظرات

قسمت دهـم

 

چشمانم را به انتظار تیر خلاص او بستم و شهادتین را گفتم.فکر می‌کنم متوجه شده بود که از مرگ نمی‌ترسم. به رنج‌ها، دردها و تحقیرهای اسارت که فکر می‌کردم، دلی به زنده ماندن نداشتم.در حالی که سرم پایین بود، کنارم نشست، موهایم را گرفت و سرم را بالا آورد، چنان به صورتم زُل زده بود، احساس کردم اولین بار است ایرانی می‌بیند.چند نظامی جدید آمدند...

 

ادامه در ادامه مطلب...



نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 15 اسفند 1395
نظرات

قسمت نهــم

 

سه، چهار نظامی عراقی از سنگر بالا آمدند از نگاهشان فهمیدم از این طرف سنگر،یعنی جایی که من بودم،می‌ترسیدند. چند نارنجک در فاصله‌ی ده، دوازمتری‌ام پرتاب کردند. ترکش یکی از نارنجک‌ها به دست راستم خورد.یکی از آن‌ها چشمش به من افتاد، تیربارش را به طرفم نشانه رفت و با صدای بلند گفت : لاتتحرک!تکان نخور! نگاهم به نگاهش بود که ادامه داد: ارفع یدیک،دست‌هاتو ببر بالا! دست‌هایم را بالا بردم...

 

ادامه در ادامه مطلب...



نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 12 اسفند 1395
نظرات

قسمت هشـتم

  

دیگر نه گلوله‌ای مانده بود و نه رمقی. سالار بهم گفت :چه کارت کنم،عقب که نمی‌تونم ببرمت ؟!می‌دونم کاری ازت بر نمی‌آد همه جارو عراقی‌ها گرفتن.همین جوری که نمی‌تونم بزارمت برم.الان عراقی‌ها سر می‌رسن، نری اسیر می‌شی.تو با این وضعیت چی به روزت می‌آد؟! گلوله ندارم، جَدم رو که دارم.وجدانم قبول نمی‌کنه ولت کنم.صدای عراقی‌ها را از پشت سنگر می‌شنیدم.صدای هلهه و شادی عراقی‌ها هر لحظه بیشترمی‌شد.به سالار گفتم : اینجا نمون، تو را به جدم قسم زود از اینجا برو ! سالار خودش می‌دانست که راهی جز رفتن ندارد.سالار کنار نیزار رفت، برمی‌گشت نگاهم می‌کرد،دو دل و مردد بود که بماند یا برود. این نرفتن او خیلی حرصم می‌داد.خودش را که از میان نیزارها به درون آبراه انداخت، نفس راحتی کشیدم!تنها نبودم، شهدا کنارم بودند. نمی‌دانم چرا با بودن کنار شهدا آن‌همه احساس آرامش داشتم!

 

ادامه در ادامه مطلب...

 



نویسنده : م ش
تاریخ : چهار شنبه 11 اسفند 1395
نظرات
قسمت هفتم 

  

چند راه بیشتر پیش رویمان نبود. یا باید دست روی دست می‌گذاشتیم تا عراقی‌ها جلو بیایند و اسیرمان کنند، یا با همان مقداری گلوله‌ای که داشتیم می‌جنگیدیم و یا خودمان را درون آب‌های کنار جاده انداخته و شانسمان را برای زنده ماندن امتحان میکردیم ولی با چه دلی می‌خواستیم برگردیم، همه‌ی آنهایی که شهید شدند می‌توانستند برگردند و زندگی خوبی داشته باشند.در قسمت راست جاده راحت‌تر می‌شد به عراقی‌ها که از کانال رو‌به‌رو جلو می‌آمدند، تیراندازی کرد. به سالار گفتم: می‌رم اون‌ور جاده، از تو کانال منو نزنن، مواظبم باش !

- تو جاده می‌زننت !

ادامه در ادامه مطلب...



نویسنده : م ش
تاریخ : چهار شنبه 11 اسفند 1395
نظرات

قسمت ششـم

مهماتمان رو به اتمام بود.تنهای بی‌سیمچی گردان که لحظه به لحظه همراهمان بود،با عقبه درتماس..... بود.فرماندهان مدام به ما روحیه می‌دادند اما واحدهای توپخانه ادوات هیچ گلوله‌ای نداشتند تابچه‌هارا پشتیبانی کنند.بی‌سیمچی‌مان هم شهید شد. دیگر هیچکس فرصت نداشت بنشیند و با عقبه حرف بزند. ارتباط با عقبه دردی را دوا نمی‌کرد. در میان ذرات معلق خاک و دودی که کم رنگ‌تر می‌شد، جسد مطهر شهدا به زمین افتاده بود.سید محمد علی غلامی مجروح شده بود و خون زیادی از او می‌رفت، به زمین که افتاد سعی کرد خودش را به کانال کنار جاده برساند. ترکشی به گونه‌ی چپش خورده بود و صورت و چشمش پُر از خون بود. از تشنگی رمق نداشت. در حالی که از سینه و سرش خون می‌ریخت حاضر نبود دراز بکشد !

 ادامه در ادامه مطلب...



نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 9 اسفند 1395
نظرات

 

قسمت پنجم 

 

بعضی از شهدای بین ما وضعیت خانوادگی خاصی داشتند.شهید "اکبر آخش" فقط بیست روز می‌شد که ازدواج کرده بود.شهید "حنیفه خلیلی" هجده روز قبل تنها فرزندش به دنیا آمده بود.شهید عبدالرضا دیرباز قرار بود این بار که برگردد ازدواج کند.به او قول داده بودم در عروسی‌اش شرکت کنم !دولادولا از توی کانال کم‌عمق سمت چپ جاده داشتیم جلومی‌رفتیم که با انفجار خمپاره‌ای نقش زمین شدم.نفهمیدم چه شد، احساس کردم قسمت جلوی ران پای چپم داغ و خیس شده، ترکش خورده بودم،ترکش از گوشت رانم را برده بود. خونریزی‌ام شدید بود. صفرعلی کردلو با چفیه‌اش پایم را بست. ترکش گودی‌ای به اندازه کف دستم ایجاد کرده بود. به خاطر قطع شدن رگ‌ها و مویرگ‌هایم پایم حس نداشت اما توان حرکت داشتم.

 ادامه در ادامه مطلب...



نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 9 اسفند 1395
نظرات

قسمت چهـارم

 

خیلی از بچه‌ها حین دودیدن در کانال سمت چپ نقش زمین ‌می‌شدندنمی‌دانستیم از کجای نیزارهاهدف قرار می‌گیریم. در چراغچی بچه‌های گردان امام علی علیه‌السلام بعد از یک درگیری سخت و نفس گیر، چراغچی را از دشمن پس گرفتند.چراغچی که آزاد شد،خیالمان از پشت سرمان راحت شد .چهل هلی‌کوپتر عراقی در سمت چپ جاده در آسمان سروکله‌شان پیدا شد.درگیری شدید شده بود، قرار بود دو گردان از بچه‌های لشکر ۸ نجف به کمکمان بیایند،که زیر آتش شدید دشمن نتوانستند به ما ملحق شوند. میزان آتش ما در مقابل دشمن، مثل مقایسه‌ی یک قایق در برابر یک ناو جنگی هواپیمابر بود. به همراه‌ بچه‌ها به طرف سنگر بزرگی که در صد متری روبه‌رویمان قرار داشت، دویدیم.

ادامه در ادامه مطلب...



نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 8 اسفند 1395
نظرات

قسمت سـوم

قبل از طلوع خورشید بچه‌ها نمازصبحشان را خواندند.این آخرین نماز خیلی از آن‌ها بود. حدود ساعت شش عازم فلکه چراغچی شدیم.از بس آتش دشمن شدید بود که پشت وانت دست‌هایمان را دور گردن هم زنجیر کردیم، سرها را به شکم چسباندیم تا اگر خمپاره‌ای وسط ماشین خورد، نفهمیم چه می‌شود !

چراغچی پیاده شدیم. عبور و مرور خودروها از آنجا به جلوتر غیرممکن بود.باید از چراغچی عبور می‌کردیم و میرفتیم جلو.دو سه نفر از بچه‌ها در همان ده، پانزده دقیقه‌ای که توجیه می‌شدند، کارتن خرمایی را پاره کردند و روی آن چند خطی وصیت‌ نوشتند.
تیربارچی‌ها و تک‌تیراندازهای دشمن خودشان را به بخش‌هایی از جاده رسانده بودند،جاده را زیر آتش گرفته بودند،دود و گرد و خاک و باروت خفه‌مان کرده بود. نقطه‌ای در جاده نبود که دشمن آتش نریزد.

ادامه در ادامه مطلب...



نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 8 اسفند 1395
نظرات

 

قسمت دوم

 

جنگ آن‌قدر طول کشید تا بزرگ شدم 

چهارده‌ ساله بودم که به جبهه رفتم !

حالا شانزده ساله شده بودم

و در واحد اطلاعات دیده بان بودم، 

کارم رصد کردن خطوط دشمن بود.

از چند روز قبل شایعه شده بود

دشمن قصد دارد در جزیره مجنون پاتک بزند. موقع برگشتن از دیده بانی علی یوسفی سوره را دیدم.

ادامه در ادامه مطلب...



نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 8 اسفند 1395
نظرات

قسمت اول 

«مقدمــه»

 

تقدیم به گروهبان عراقی ولید‌فرحان سرنگهبان اردوگاه ۱۶ تکریت.

 نمی‌دانم شاید در جنگ اول خلیج فارس توسط بوش پدر کشته شده باشد. 

شاید هم در جنگ دوم خلیج فارس، توسط بوش پسر کشته شده باشد،

شاید هم زنده باشد. مردی که اعمال حاکمانش باعث نفرین ابدی سرزمینش شد.مردی که سالها مرا در همسایگی حرم مطهر جدم شکنجه کرد.

مردی که هر وقت اذیتم می‌کرد

نگهبان شیعه عراقی علی جارالله اهل نینوا در گوشه ای می‌نگریست و می‌گریست. شاید اکنون شرمنده باشد. با عشق فراوان این کتاب رابه او تقدیم می‌کنم.

به خاطر آن همه زیبایی هایی که با اعمالش آفرید و آنچه بر من گذشت جز زیبایی نبود..

«و ما رأیته الا جمیلا»



تعداد صفحات : 4


گاهے کہ چادرم خاکے میشود ؛ از طعنه هاے مردم این شهر ... یادم میآید از این کہ ؛ چہ چفیہ هایے براے ماندن چادرم خونے شدند ... . . . دوتا رمان بسیار زیبا در وبلاگ گذاشته میشه رمان قبله من وکتاب بسیار زیبای پایی که جا ماند امیدوارم لذت ببرید م ش


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود