قسمت سی وچهارم
به افسر بازجو گفتم: «من نمیدونم اونهایی که مییومدن توی خاک عراق،کجا میرفتن، این اطلاعات اسرار محرمانه و طبقهبندی شده جنگ بود،من نمیدونم!» با چشمان از حدقه درآمدهاش نگاهم کرد،بلند شد به طرفم آمد و یقهام را گرفت،از روی صندلی بلندم کرد و کشیدهای محکم خواباند توی گوشم.