قسمت دهـم
چشمانم را به انتظار تیر خلاص او بستم و شهادتین را گفتم.فکر میکنم متوجه شده بود که از مرگ نمیترسم. به رنجها، دردها و تحقیرهای اسارت که فکر میکردم، دلی به زنده ماندن نداشتم.در حالی که سرم پایین بود، کنارم نشست، موهایم را گرفت و سرم را بالا آورد، چنان به صورتم زُل زده بود، احساس کردم اولین بار است ایرانی میبیند.چند نظامی جدید آمدند...
ادامه در ادامه مطلب...