آمار مطالب

کل مطالب : 151
کل نظرات : 8

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 361
باردید دیروز : 191
بازدید هفته : 698
بازدید ماه : 697
بازدید سال : 3139
بازدید کلی : 111396

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بوی خدا...  و آدرس booyekhoda.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 15 اسفند 1395
نظرات

قسمت دهـم

 

چشمانم را به انتظار تیر خلاص او بستم و شهادتین را گفتم.فکر می‌کنم متوجه شده بود که از مرگ نمی‌ترسم. به رنج‌ها، دردها و تحقیرهای اسارت که فکر می‌کردم، دلی به زنده ماندن نداشتم.در حالی که سرم پایین بود، کنارم نشست، موهایم را گرفت و سرم را بالا آورد، چنان به صورتم زُل زده بود، احساس کردم اولین بار است ایرانی می‌بیند.چند نظامی جدید آمدند...

 

ادامه در ادامه مطلب...



نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 15 اسفند 1395
نظرات

قسمت نهــم

 

سه، چهار نظامی عراقی از سنگر بالا آمدند از نگاهشان فهمیدم از این طرف سنگر،یعنی جایی که من بودم،می‌ترسیدند. چند نارنجک در فاصله‌ی ده، دوازمتری‌ام پرتاب کردند. ترکش یکی از نارنجک‌ها به دست راستم خورد.یکی از آن‌ها چشمش به من افتاد، تیربارش را به طرفم نشانه رفت و با صدای بلند گفت : لاتتحرک!تکان نخور! نگاهم به نگاهش بود که ادامه داد: ارفع یدیک،دست‌هاتو ببر بالا! دست‌هایم را بالا بردم...

 

ادامه در ادامه مطلب...



نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 12 اسفند 1395
نظرات

قسمت هشـتم

  

دیگر نه گلوله‌ای مانده بود و نه رمقی. سالار بهم گفت :چه کارت کنم،عقب که نمی‌تونم ببرمت ؟!می‌دونم کاری ازت بر نمی‌آد همه جارو عراقی‌ها گرفتن.همین جوری که نمی‌تونم بزارمت برم.الان عراقی‌ها سر می‌رسن، نری اسیر می‌شی.تو با این وضعیت چی به روزت می‌آد؟! گلوله ندارم، جَدم رو که دارم.وجدانم قبول نمی‌کنه ولت کنم.صدای عراقی‌ها را از پشت سنگر می‌شنیدم.صدای هلهه و شادی عراقی‌ها هر لحظه بیشترمی‌شد.به سالار گفتم : اینجا نمون، تو را به جدم قسم زود از اینجا برو ! سالار خودش می‌دانست که راهی جز رفتن ندارد.سالار کنار نیزار رفت، برمی‌گشت نگاهم می‌کرد،دو دل و مردد بود که بماند یا برود. این نرفتن او خیلی حرصم می‌داد.خودش را که از میان نیزارها به درون آبراه انداخت، نفس راحتی کشیدم!تنها نبودم، شهدا کنارم بودند. نمی‌دانم چرا با بودن کنار شهدا آن‌همه احساس آرامش داشتم!

 

ادامه در ادامه مطلب...

 



نویسنده : م ش
تاریخ : چهار شنبه 11 اسفند 1395
نظرات
قسمت هفتم 

  

چند راه بیشتر پیش رویمان نبود. یا باید دست روی دست می‌گذاشتیم تا عراقی‌ها جلو بیایند و اسیرمان کنند، یا با همان مقداری گلوله‌ای که داشتیم می‌جنگیدیم و یا خودمان را درون آب‌های کنار جاده انداخته و شانسمان را برای زنده ماندن امتحان میکردیم ولی با چه دلی می‌خواستیم برگردیم، همه‌ی آنهایی که شهید شدند می‌توانستند برگردند و زندگی خوبی داشته باشند.در قسمت راست جاده راحت‌تر می‌شد به عراقی‌ها که از کانال رو‌به‌رو جلو می‌آمدند، تیراندازی کرد. به سالار گفتم: می‌رم اون‌ور جاده، از تو کانال منو نزنن، مواظبم باش !

- تو جاده می‌زننت !

ادامه در ادامه مطلب...



نویسنده : م ش
تاریخ : چهار شنبه 11 اسفند 1395
نظرات

قسمت ششـم

مهماتمان رو به اتمام بود.تنهای بی‌سیمچی گردان که لحظه به لحظه همراهمان بود،با عقبه درتماس..... بود.فرماندهان مدام به ما روحیه می‌دادند اما واحدهای توپخانه ادوات هیچ گلوله‌ای نداشتند تابچه‌هارا پشتیبانی کنند.بی‌سیمچی‌مان هم شهید شد. دیگر هیچکس فرصت نداشت بنشیند و با عقبه حرف بزند. ارتباط با عقبه دردی را دوا نمی‌کرد. در میان ذرات معلق خاک و دودی که کم رنگ‌تر می‌شد، جسد مطهر شهدا به زمین افتاده بود.سید محمد علی غلامی مجروح شده بود و خون زیادی از او می‌رفت، به زمین که افتاد سعی کرد خودش را به کانال کنار جاده برساند. ترکشی به گونه‌ی چپش خورده بود و صورت و چشمش پُر از خون بود. از تشنگی رمق نداشت. در حالی که از سینه و سرش خون می‌ریخت حاضر نبود دراز بکشد !

 ادامه در ادامه مطلب...



نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 9 اسفند 1395
نظرات

 

قسمت پنجم 

 

بعضی از شهدای بین ما وضعیت خانوادگی خاصی داشتند.شهید "اکبر آخش" فقط بیست روز می‌شد که ازدواج کرده بود.شهید "حنیفه خلیلی" هجده روز قبل تنها فرزندش به دنیا آمده بود.شهید عبدالرضا دیرباز قرار بود این بار که برگردد ازدواج کند.به او قول داده بودم در عروسی‌اش شرکت کنم !دولادولا از توی کانال کم‌عمق سمت چپ جاده داشتیم جلومی‌رفتیم که با انفجار خمپاره‌ای نقش زمین شدم.نفهمیدم چه شد، احساس کردم قسمت جلوی ران پای چپم داغ و خیس شده، ترکش خورده بودم،ترکش از گوشت رانم را برده بود. خونریزی‌ام شدید بود. صفرعلی کردلو با چفیه‌اش پایم را بست. ترکش گودی‌ای به اندازه کف دستم ایجاد کرده بود. به خاطر قطع شدن رگ‌ها و مویرگ‌هایم پایم حس نداشت اما توان حرکت داشتم.

 ادامه در ادامه مطلب...



نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 9 اسفند 1395
نظرات

قسمت چهـارم

 

خیلی از بچه‌ها حین دودیدن در کانال سمت چپ نقش زمین ‌می‌شدندنمی‌دانستیم از کجای نیزارهاهدف قرار می‌گیریم. در چراغچی بچه‌های گردان امام علی علیه‌السلام بعد از یک درگیری سخت و نفس گیر، چراغچی را از دشمن پس گرفتند.چراغچی که آزاد شد،خیالمان از پشت سرمان راحت شد .چهل هلی‌کوپتر عراقی در سمت چپ جاده در آسمان سروکله‌شان پیدا شد.درگیری شدید شده بود، قرار بود دو گردان از بچه‌های لشکر ۸ نجف به کمکمان بیایند،که زیر آتش شدید دشمن نتوانستند به ما ملحق شوند. میزان آتش ما در مقابل دشمن، مثل مقایسه‌ی یک قایق در برابر یک ناو جنگی هواپیمابر بود. به همراه‌ بچه‌ها به طرف سنگر بزرگی که در صد متری روبه‌رویمان قرار داشت، دویدیم.

ادامه در ادامه مطلب...



نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 8 اسفند 1395
نظرات

قسمت سـوم

قبل از طلوع خورشید بچه‌ها نمازصبحشان را خواندند.این آخرین نماز خیلی از آن‌ها بود. حدود ساعت شش عازم فلکه چراغچی شدیم.از بس آتش دشمن شدید بود که پشت وانت دست‌هایمان را دور گردن هم زنجیر کردیم، سرها را به شکم چسباندیم تا اگر خمپاره‌ای وسط ماشین خورد، نفهمیم چه می‌شود !

چراغچی پیاده شدیم. عبور و مرور خودروها از آنجا به جلوتر غیرممکن بود.باید از چراغچی عبور می‌کردیم و میرفتیم جلو.دو سه نفر از بچه‌ها در همان ده، پانزده دقیقه‌ای که توجیه می‌شدند، کارتن خرمایی را پاره کردند و روی آن چند خطی وصیت‌ نوشتند.
تیربارچی‌ها و تک‌تیراندازهای دشمن خودشان را به بخش‌هایی از جاده رسانده بودند،جاده را زیر آتش گرفته بودند،دود و گرد و خاک و باروت خفه‌مان کرده بود. نقطه‌ای در جاده نبود که دشمن آتش نریزد.

ادامه در ادامه مطلب...



نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 8 اسفند 1395
نظرات

 

قسمت دوم

 

جنگ آن‌قدر طول کشید تا بزرگ شدم 

چهارده‌ ساله بودم که به جبهه رفتم !

حالا شانزده ساله شده بودم

و در واحد اطلاعات دیده بان بودم، 

کارم رصد کردن خطوط دشمن بود.

از چند روز قبل شایعه شده بود

دشمن قصد دارد در جزیره مجنون پاتک بزند. موقع برگشتن از دیده بانی علی یوسفی سوره را دیدم.

ادامه در ادامه مطلب...



نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 8 اسفند 1395
نظرات

قسمت اول 

«مقدمــه»

 

تقدیم به گروهبان عراقی ولید‌فرحان سرنگهبان اردوگاه ۱۶ تکریت.

 نمی‌دانم شاید در جنگ اول خلیج فارس توسط بوش پدر کشته شده باشد. 

شاید هم در جنگ دوم خلیج فارس، توسط بوش پسر کشته شده باشد،

شاید هم زنده باشد. مردی که اعمال حاکمانش باعث نفرین ابدی سرزمینش شد.مردی که سالها مرا در همسایگی حرم مطهر جدم شکنجه کرد.

مردی که هر وقت اذیتم می‌کرد

نگهبان شیعه عراقی علی جارالله اهل نینوا در گوشه ای می‌نگریست و می‌گریست. شاید اکنون شرمنده باشد. با عشق فراوان این کتاب رابه او تقدیم می‌کنم.

به خاطر آن همه زیبایی هایی که با اعمالش آفرید و آنچه بر من گذشت جز زیبایی نبود..

«و ما رأیته الا جمیلا»



تعداد صفحات : 4
صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد


گاهے کہ چادرم خاکے میشود ؛ از طعنه هاے مردم این شهر ... یادم میآید از این کہ ؛ چہ چفیہ هایے براے ماندن چادرم خونے شدند ... . . . دوتا رمان بسیار زیبا در وبلاگ گذاشته میشه رمان قبله من وکتاب بسیار زیبای پایی که جا ماند امیدوارم لذت ببرید م ش


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود