آمار مطالب

کل مطالب : 151
کل نظرات : 8

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 1
باردید دیروز : 1
بازدید هفته : 29
بازدید ماه : 222
بازدید سال : 609
بازدید کلی : 108866

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بوی خدا...  و آدرس booyekhoda.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نویسنده : م ش
تاریخ : سه شنبه 12 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت چهل و هفتم

 

نگهبان‌ها عکس امام خمینی را سیبل قرار دادند و گفتند در مسابقه دارت باید به طرف عکس رهبرتان نشانه‌گیری کنید!برای قسمت‌های مختلف عکس حضرت امام امتیازاتی مشخص کرده بودند.چشم و پیشانی و عمامه ده امتیاز، چانه و گونه هشت امتیاز، محاسن شش امتیاز و خود عکس چهار امتیاز!



نویسنده : م ش
تاریخ : سه شنبه 12 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت44

 

شالم را پشت گوش می دهم و کیفم را از قسمت بار برمیدارم. سفر با هواپیما عجیب میچسبد ها!! تا به خودت بجنبی و بفهمی کجای ابرهایـی به مقصد رسیدی. کیف را روی شانه ام میندازم و به سمت درب خروجی می روم که صدایی از پشت سر نگاه چندنفررا به سمت خودش میکشد: ببخشید خانوم!... خانوم..

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : سه شنبه 12 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت چهل و ششم

 

امروز صبح، مرا بیرون بردند.سه نفر بودیم که قرار بود تنبیه‌مان کنند.علی کوچک‌زاده، حسین شکری و من.بچه‌ها عکس رجوی را پاره کرده بودند.افسر بخش توجیه سیاسی گفت به علی و حسین هرکدام صد ضربه کابل بزنند.حامد سرِ شلنگ آب را توی دهانم قرار داد، با دست‌هایش فکم را محکم گرفت و از سلوان خواست شیر آب را باز کند.شیرآب را که باز کرد،زیاد تقلا کردم رهایم کند.



نویسنده : م ش
تاریخ : سه شنبه 12 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت چهل و پنجم

 

سامی نگهبان باوجدان کاری کرد،کارستان.فکر نمی‌کردم برای ما این چنین فداکاری کند. او می‌دانست اگر تا غروب تیغ پیدا نشود،همکارانش دمار از روزگا بچه‌ها درمی‌آورند.او با اشاره ابرویش به من فهماند حواسم به دستش باشد.نگاهم به دستش بود که یک نصف تیغ کنار ستون انداخت و رفت! تیغ را به محمدکاظم بابایی و حسین مقیمی نشان دادم.بچه‌ها نفهمیدند تیغ را سامی روی زمین انداخته.محمدکاظم خوشحال شد. 



نویسنده : م ش
تاریخ : سه شنبه 12 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت42

 

دیگراعتقادی به رفتارو کارهایش نداشتم. مرور زمان کورسوی ایمان را دردلم خاموش و سرد کرد.من تمام شدم!

 

عصبی و تلخ بغضم راقورت می دهم و دندان قروچه میکنم.باکف دست روی میزمیکوبم و ازآشپزخانه بیرون میروم.نگاه تیزم رابه مادرم میدوزم و میپرسم: ینی میخوای همینجوری ساکت بشینی؟ اره؟

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 11 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت41

 

فنجان قهوه را روی میز میگذارم و از پنجره ی سرتاسری کافه به خیابان خیره می شوم. زمین را برف پوشانده، مثل اینکه خیال ندارد کم کم جایش را بابهار عوض کند! نیمه اسفندماه و پیش به سوی سالی که بادیدگاه جدید من شروع می شود. یک دستم رازیرچانه ام میگذارم و بادست دیگر خیسی مژه های بلندم را میگیرم. اخم ظریفی که بین ابروهایم انداخته ام تداعی همان روز وحشتناک است!

 

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 11 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت39

 

نیشخند بدی میزند و به صندلی فشارم میدهد.کوله ام را مثل سپر مقابلم میگیرم تا بیشتراز این دستان کثیفش ب من نخورد. هق هق میزدم و بانفرت سرش داد میکشم.

انگشت اشاره اش را جلوی بینی اش میگیرد و ابروهایش را بالا میدهد

_ هیـــس...هیسسس... ببند دهنتو... هارشدی پاچه میگیری!

 
موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 11 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت چهل و چهارم

 

آیفای حامل نان وارد کمپ شد.راننده‌اش گروهبان یکم ابراهیم یونس بود. حدود پنجاه و چند سالی داشت. نا پسرش ناصر بود.از اوایل جنگ تا روزی که جنگ تمام شد، در ارتش راننده بود. هر وقت می‌دیدمش،حس خوبی داشتم.نمیدانم چرا به دلم نشسته بود.آن روزها، فهمیدم این ارتباط دو طرفه است.



نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 11 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت چهل و سوم 

  

به اخلاص و کارهای او اعتقاد داشتم.کلاس‌های ترجمه،تجوید و صرف و نحو را حیدر راستی،دستور زبان فارسی را اصغر اسکندری.مکالمه انگلیسی را دکتر بهزاد روشن،عربی و ترجمه روزنامه‌های عربی را حیم خلفیان و محمد آغاجری و ترجمه روزنامه‌های انگلیسی زبان را مرتضی واحدپور و خود بهشتی‌پور برعهده داشتند.بعضی از بچه‌ها می‌گفتند: «برای ما که بد نشد.مکالمه انگلیسی رو تو صف توالت یاد گرفتیم.»



نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 11 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت چهل‌ و یکم

 

حامد گفت: «گریه ممنوع،عزاداری ممنوع،نوحه ممنوع،تجمع ممنوع.زیارت حسین ممنون،تفهمیم شد؟!» 

تنبیه کسانی که برای امام حسین علیه‌السلام عزاداری می‌کردند، سنگین بود و خلیل رحم در کارش نبود.علتش سیاست صدام و حزب بعث در ایام محرم بود.محدودیت کامل. به دستور سروان خلیل، من و حیدر هر کدام به هفتاد ضربه کابل محکوم شدیم.



نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 3 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت چهـلم

  

عراقی‌ها ارایی را که حاضر نبودند ریش خود را بتراشند، بیرون بردند.حامد جلوی بچه‌ها چانه‌ام را گرفت و گفت: «تو چرا حاضر نیستی مثل بقیه ریش بتراشی؟!» گفتم: «ریشی ندارم که بتراشم،چندتار مو که بیشتر ندارم اونارو میکنم،ولی نمی‌تراشم» بعضی‌ها به دلیل اینکه تراشیدن ریش کار حرامی بود،اینکار را نمی‌کردند.زیربار نرفتم.برایم مهم نبود کتک میخورم.



نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 3 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت36

 

قلبم می ایستد و تمام وجودم یخ میزند! ازشدت لرز نگهداشتن جعبه ی شیرینی و گلها کاری غیرممکن می شود! محمدمهدی کتش را روی شانه ی آن دختر میندازد...دختری که چیزی تاعریان شدنش نمانده! مانتوی جلوباز، جوراب شلواری مشکی ولی نازک، شالی کوتاه روی قسمتی ازسرش و یقه ی بشدت باز! نمیتواند زنش باشد! من عکسش رادیدم! 

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 3 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت سی و نهم

 

وارد اتاق سرنگهبان شدم.سروان خلیل و یک سرهنگ دوم عراقی از بچه‌ها بازجویی می‌کردند.خالد محمدی اسیر عرب زبان خوزستانی مترجم بود.مشخصات سجلی‌ام را پرسید و بعد از ثبت مشخصات فردی‌ام، پرسید: «در جبهه چکاره بودی؟!» 

- تو واحد اطلاعات و عملیات کار می‌کردم!



نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 3 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت سی و هشتم

 

بازداشتگاه پر بود از خاک،سوسک و تار عنکبوت، انگار سال‌های سال کسی در آن زندان به سر نبرده بود.

شام،آب لوبیا بود.هرچندکم بود،اما محبت و معرفت بچه‌ها به گونه‌ای بود که هر کس سعی داشت، زودتر از بقیه کنار برود تا مجروحان چند قاشق بیشتر بخورند.با اینکه همیشه گرسنه بودیم، مناعت طبع و گذشت اسرای سالم که هم‌خرجمان بودند، به یک فرهنگ تبدیل شده بود.



نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 2 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت35

 

اخم می کند و ماشین را نگه میدارد تاسوار شوم. لب پایینم رابه دندان میگیرم و سریع موهایم را زیر مقنعه میدهم. سوار ماشین می شوم. بدون سلام و احوال پرسی می گوید: قرار نبود باچادر حیاتم بره! بود؟

جوابی نمیدهم!

_ تو همیشه این موقع میای خونه؟!

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : شنبه 2 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت سی و هفتم

 
در بدو ورودمان نگهبان‌ کابل به دست،دو طرف درِِ ورودی ایستاده بودند.آن‌ها با کابل‌های دولا به جان بچه‌ها افتادند.تعدادی از بچه‌ها با ضربه‌هایی که در تونل وحشت دیده بودند، ناراحتی فتق و مثانه پیدا کردند. هوای تکریت چنان گرم بود که نفسمان گرفته بود.آفتاب سوزان تکریت گوشت از استخوان زمین جدا می‌کرد.
 


نویسنده : م ش
تاریخ : شنبه 2 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت سی و ششم

  

شب،سرنگهبان وارد زندان شد.وقتی بچه‌ها را می‌شمرد، با کوبیدن کابل به سرمان شمارش می‌کرد.آدم بی‌رحمی بود.با کابل به سرِ اسماعیل صولت‌دار کوبید، درست همان‌جایی که ترکش خورده بود.به کمر نصرالله غلامی می‌زد،جایی که ترکش خورده بود.ترکش تکه‌ای از گوشت کمرش را کنده و برده بود.وقتی کمر نصرالله را پانسمانی می‌کردیم،باید مقداری بانداژ در گودی کمرش فرو می‌بریم،تا هم سطح کمرش شود،بعد پانسمانش می‌کردیم.



نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 1 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت33

 

پاکت چیپس را باز و به مادرم تعارف میکنم. دهنش را کج و کوله میکند و میگوید: اینا همش سرطانه! بازبان نمک دورلبم را پاک میکنم

_ اوممم! یه سرطان خوشمزه!

_ اگه جواب ندی نمیگن لالی مادر!

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 1 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت سی و پنجم

 

وقتی دکمه را زدند ناله‌ام بلند شد.تحمل این برق گرفتگی را نداشتم.بیهوش نشدم اما درد سختی را تحمل نمودم.دو طرف بدن و سرم بی‌حس شده بود.افسر استخباراتی بهم گفت: «الان دارن می‌برنت اتاق بازجویی حاضری حقیقت رو بگی.» گفتم:‌«من که حقیقت رو بهتون گفتم.»افسر گفت: «بخوای دروغ بگی دوباره سر و کار به این اتاق میفته.»



نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 1 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت سی وچهارم

 

به افسر بازجو گفتم: «من نمی‌دونم اون‌هایی که می‌یومدن توی خاک عراق،کجا می‌رفتن، این اطلاعات اسرار محرمانه و طبقه‌بندی شده جنگ بود،من نمی‌دونم!» با چشمان از حدقه درآمده‌اش نگاهم کرد،بلند شد به طرفم آمد و یقه‌ام را گرفت،از روی صندلی بلندم کرد و کشیده‌ای محکم خواباند توی گوشم.

 



نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 1 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت سی وسوم

  

خیلی گرم بود،بازداشتگاه پنگه سقفی نداشت.عراقی‌ها از جای حلقه پنکه سقفی سلول آخری که ابعادش از دیگر سلول‌ها بزرگتر بود،برای آویزان کردن اسرایی که در بازجویی هجقیقت را نمی‌گفتند،استفاده می‌کردند.جیره بندی که کردند،سهمیه آب امشب من یک لیوان شد.

 



نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 25 فروردين 1396
نظرات

قسمت32

 

خانوم اسماعیلی بعداز توصیحاتش ازکلاس بیرون میرود و دوباره بچه ها مثل زندانی های به بندکشیده ازجا میپرند و مشغول مسخره بازی میشوند.میترا که بابرگه های امتحانی خودش راباد می زند با لب و لوچه آویزان میگوید: وای کنکور !

درسش خوب نبود و همیشه سرامتحان باسرخودکارش پایم را سوراخ میکرد.یا مدام باپیس پیس کردن ندا میداد که حسابی تو گل گیر کرده لبخند میزنم

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 25 فروردين 1396
نظرات

قسمت31

 

میخندم و یک خیار نصفه که درظرف سالاد بود برمیدارم و به طرف اشپزخانه میروم.

بلند می پرسد: ببینم بچه تو امتحان نداری؟ درس و مشق نداری؟!

_ وای مامان کارامو کردم.

_ ببینم این استاده مرد خوبیه؟!بابات خیلی نگرانته. میگه این استاده میشنگه.

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 24 فروردين 1396
نظرات

قسمت سی ودوم

  

علی مظلوم‌ترین مجروحی بود که در اسارت دیدم.اصلا نفهمیدم چطور شهید شد.بچه‌ّا دوز جنازه‌اش حلقه زدند.کسی نبود کریه نکند.نگهبان‌ها و پرستارها با صدای گریه وارد آسایشگاه شدند.هادی بلند شد و در حالی که بغض گلویش را گرفته بود و اشک می‌ریخت،گفت: «من طلبنی وجدنی...



نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 24 فروردين 1396
نظرات

قسمت سی ویکم

 

توفیق احمد برایم کیک آورد.هر روز، علاقه‌ام به او بیشتر می‌شد.توفیق که شاهد علاقه اسرای مجروح به آقا اباعبدالله‌الحسین علیه‌السلام بود، گفت:‌ «من روزی فهمیدم خدا شما ایرانی‌ها رو در این جنگ ذلیل نمی‌کنه که خمینی رو از اون همه دربه‌دری و تبعید، رهبر ایران کرد و شاه ایران فرار کرد.روزی فهمیدم که خدا نظامیان ما رو ذلیل میکنه که شما تو جبهه‌ها مرتب قرآن می‌خوندید و به اهل بیت متوسل می‌شید،



نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 21 فروردين 1396
نظرات
قسمت سی‌ام 
 
از عملیات‌هایی که بعد از قطعنامه به وقوع می‌پیوست در تعجب بودیم.عُمال سازمان به فرماندهی مسعودرجوی در عملیاتی به نام «فروغ جاویدان» به ایران حمله کرده‌اند.مسعود رجوی در مصاحبه‌ای که از شبکه سراسری تلویزیون عراق پخش شد،گفته بود:‌ «هر یگان سازمان منافقان با سه،چهار یگان سپاه و ارتش ایران برابری می‌کند.»


نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 20 فروردين 1396
نظرات

قسمت بیست ونهم

 

وقتی لودر روی جنازه‌ها خاک می‌ریخت،باقر به هوش آمده بود.بعضی از عراقی‌ها می‌خواستند او را با جنازه‌ها خاک کنند،اما دیرنظامیان شیعه قبول نکرده بودند.دوعراقی با وجدان او را نجات داده و به پشت خط منتقل کرده بودند.باقر روح بلندی داشت.وقتی بچه‌ها در مورد صورتش دلداری‌اش دادند، خندید و گفت: «شما نمی‌خواد نگران من باشید.نگران خودتون باشید.»



نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 18 فروردين 1396
نظرات

قسمت بیست وهشتم

 

روز پنجم است. قبل از ظهر،پایم را پانسمان کردند. طوری که عراقی‌ها می‌گفتند امروز ارتش عراق در شمال شرقی مهران پیشروی کرده و وارد مرز ایران شده. بعضی تیترهای روزنامه القادسیه امروز در ذهنم مانده است: الی الامام والله معکم یا جند صدام...به پیش، خدا با شماست ای سپاه صدام...دو دژبان مرا روی ویلچر نشاندند، پارچه سفیدی روی سرم انداختند و بیرون بردند.



نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 18 فروردين 1396
نظرات

قسمت30

 

محمدمهدی لبهایش را با زبان ترمیکند و لبخند دندان نمایی می زند. 

_ محیا چرا اینقد به در و دیوار نگاه میکنی؟

ازاسترس پوست دستم را نیشگون های ریز میگیرم و جوابی میدهم.ادامه میدهد:

_ میشه وقتی باهات حرف میزنم مستقیم نگام کنی؟

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 14 فروردين 1396
نظرات

قسمت بیست وهفتم

 

روز قبل که عراقی‌ها روی زخم‌هایمان آب ریخته بودند،زخم بچه‌ها به خصوص پای من متلاشی شده بود. وضع پایم جوری بود که باید هرچه زودتر قطع می‌شد. شب گذشته یکی از پرستارها گفته بود: «امروز پای تو را قطه می‌کنند!»

آن روزها، کارم به جایی رسیده بود ک برای قطه شدن پایی که شانزده سال بیشتر نداشت، لحظه شماری می‌کردم.از بس زجر کشیده بودم هیچ‌چیز به اندازه قطع پایم خوشحالم نمیکرد.



نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 14 فروردين 1396
نظرات

قسمت بیست وششم

  

دو دژبان عراقی مرا از آمبولانس پایین آوردند و ما را به درون آسایشگاهی انتقال دادند که حدود سی‌متری مساحت داشت. وارد بیمارستان که شدم به خاطر نجات از زندان الرشید، دو رکعت نماز شکر خواندم.دیوارهای بیمارستان بیش از دو متر بود و بالای دیوار سیم‌خاردار حلقوی کشیده بودند. وارد آسایشگاه که شدم، به جز ما شش‌نفر ، سه مجروح ایرانی دیگر نیز آنجابودند.



نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 14 فروردين 1396
نظرات

قسمت29

 

چقدر خوش لباس است! او با همه فرق دارد هم ریشش را نگه میدارد و هم تیپ خوبش را! چه کسی گفته هرکسکه مذهبی است نباید رنگهای شاد بپوشد؟! به سمت مبل سه نفره ای می رودکه کنارش میز تلفن کوچک گردویی گذاشته شده. خودش را روی مبل میندازد و یک آه بلند میگوید و به بدنش کش و قوس می دهد.

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 14 فروردين 1396
نظرات


قسمت28

یک قدم به سمتم می آید و چشمانش را ریز میکند
_ ازکجا خبررسیده؟؟ عقب میروم و به آینه ی آسانسور می چسبم...حرفم را میخورم و جوابی نمی دهم. شاید زیاده روی کرده ام! عصبی نگاهش را به لبهایم میدوزد
_ محیا پرسیدم کی خبر آورده؟؟!

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 13 فروردين 1396
نظرات

قسمت27

 

_تا برسیم حسابی گرسنت میشه!

نمیدانم کجا می خواهد برود! ولی هرچه باشد حتما فقط برای درس های عقب مانده و یک گپ معمولی است! بازهم خودم را توجیه میکم: یه ناهار با استاده! همین!

سرعت ماشین کم می شود و در ادامه مقابل یک آپارتمان می ایستد. پنجره را پایین می دهم و به طبقاتش زل میزنم.

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 13 فروردين 1396
نظرات

قسمت26

 

برایم بوق میزند و من هم باهیجان دست تکان می دهم. چقدر این استاد باحال و دوست داشتنی است. لبم را جمع و زمزمه میکنم: خیلی جنتلمنی محمد!!

میدانم امروز یک فرصت عالی است برای گذراندن چند ساعت بیشتر کنار مردی که ازهرلحاظ برایم جذاب است.

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 13 فروردين 1396
نظرات

قسمت بیست وپنجـــم

 

امروز دوشنبه بیستم تیر1367، ماشین خاکستری رنگِ نظامی آیفا جلوی درِ ورودی زندان الرشید ایستاد.چهارنفر از اسرا دیگ غذا را از ماشین پایین آوردند.نگهبان‌ها اطراف دیگ غذا ایستاده و شاهد تقسیم غذا بودند.یکی از اسرای ایرانی که حدود سی و چند سالی داشت در حالی که، ظرف غذا دستش بود، جلوی دیگ غذا حاضر شد.در یک چشم به هم زدن، افسرعراقی ظرف غذا را از دستش گرفت، به زمین پرت کرد، او را به دیوار چسباند و با مشت محکم به صورتش کوبید.



نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 11 فروردين 1396
نظرات

قسمت25

 

دوروز خودم را با آب میوه های طبیعی خفه کردم تا کمی بهتر شوم و به مدرسه بروم. مادرم مخالفت میکرد و میگفت تا حسابی خوب نشدی نباید بری. بدنم ضعیف بود و همین خانواده ام رانگران میکرد. هوای اصفهان رو به سردی می رفت و بارش باران شروع شده بود.چهارشنبه صبح با خوشحالی حاضر شدم و یک بافت مشکی که کلاه داشت را تنم کردم. رنگ مشکی به خاطر پوست سفید و موهای روشنم خیلی بمن می آمد. کلاه راروی سرم انداختم ، کوله ام را برداشتم و با وجودی پراز اسم محمدمهدی به طرف مدرسه حرکت کردم...

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 10 فروردين 1396
نظرات

قسمت بیست وچهــــارم 

 

عموحسن، که آدم دائم‌الذکر و نترسی بود، صدایش درآمد. به افسر ارشد بازداشتگاه و دیگر نگهبان‌ها گفت: « شما هر چقدر دلتون می‌خواد به ما توهین میکنید، فحش می‌دید،به ما میگید مجوس، آتش‌پرست، کافر... ما نه کافریم، نه مجوسیم، نه لامذهب.ما پیرو آقا امام حسینیم. آیا به نظرِ شما یه کافر، می‌تونه این‌همه مریدِ اهل‌بیت علیهم‌السلام باشه؟!



نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 10 فروردين 1396
نظرات

قسمت بیسـت وسوم

 

 

شب بود.داخل سلول‌ها بودیم. نگهبان‌ها در حیاط زندان پایکوبی میکردند، نمی‌دانستیم چرا؟! آن‌ها برای اینکه خوشحالی‌شان را به ما ابراز کنند، وارد راهروی سلول‌هاشدند.دژبان عراقي كه نامش صباح بود با به حرکت درآوردن دستش به آسمان، گفت :«الطیاره الایرانیه فی الخلیج العربی،گبت!»



نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 7 فروردين 1396
نظرات

قسمت24

 

دردلم قند آب می شود.

_ چشم!

_ دوس دارم سر کلاس چهارشنبه ببینمت!

تمام بدنم گر می گیرد. چه گفت؟؟؟!!! خدای من یکبار دیگر می شود تکرار کند؟؟؟؟!!

دهانم را از جواب مشابه پر میکنم که مادرم به اتاقم می آید و می گوید: ناهارحاضره! بیارم؟

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 7 فروردين 1396
نظرات

قسمت23

 

بی اراده لبخند می زنم. چقدر برایم درس شیرین شده! سکوت می کنم و به فکر می روم. "کاش می شد بهش زنگ بزنم، چند روز صداش رو نشنیدم! اما به چه بهانه ای؟!" مادرم چند باری دستمال را خیس می کند و روی پیشانی و پاهایم می گذارد.خم می شود، صورتم را می بوسد و برای آماده کردن سوپ از اتاق بیرون می رود.

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 7 فروردين 1396
نظرات

قسمت22

 

 محمد مهدی پناهی باوجود ریش نه چندان کوتاه و یقه ی بسته اش، درنظرم امل و عقب مانده نبود!! جذب تیپ و منش عجیبش شدم. ذهنم را به بازی گرفتم و در مدتی کم از او شدیدا خوشم آمد. تأهل او باعث شد خودم را به راحتی توجیه کنم: "من فقط به دید یه استاد یا پدر دوسش دارم!" اواسط دی ماه، یکی از هم کلاسی هایم که دختری فوضول و پرشور بود خبر آورد که از خود آقای پناهی شنیده: نمیخوام بچه ها بفهمن از شیدا جدا شدم!

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 7 فروردين 1396
نظرات

قسمت21

 

کوله پشتیم روبرمیدارم و به سمت دستشویی می دوم. درش رو باز می کنم و درعرض چند ثانیه مشتم را پر از آب میکنم و صورتم رو می شورم. لبه های مقنعه ام خیس میشن. اما چه اهمیتی داره؟! مهم اینه که امروز قشنگ ترین روز زندگی منه! روزی که بدون ترس با پوشش مورد علاقه ام بیرون میرم.

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 6 فروردين 1396
نظرات

قسمت20

 

خودم رو دراتاقم زندانی و در رو به روی همه قفل کردم. باید به خواسته ام می رسیدم. مادرم پشت در برام سینی غذا می گذاشت و التماس میکرد تادر رو باز کنم. از طرفی هم پدرم مدام صداش رو بالا می برد که: ولش کن! اینقدر نازشو نکش! غذا نمیخوره؟ مهم نیس! اینقد لوسش نکن...

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 6 فروردين 1396
نظرات

قسمت بیست ودوم

 

حدود ساعت چهار عصر بود، افسران بخش استخبارات نظامی وارد زندان شدند. ارشد آن‌ها سرهنگ تمام بود. عراقی‌ها به دنبال آرپی‌ جی‌ زن‌ها، تیربارچی‌ها و تک‌تیر‌اندازهایی بودند که آن روز بیش از سی، چهل قایق عراقی را در جزایر مجنون منهدم کرده بودند. وقتی با کابل و باتوم به جان بچه‌ها افتادند، سید نادر سادات و محمد صادقی‌فرد بلند شدند و گفتند: «نزنید بچه‌هارو، ما آرپی‌چی‌زن بودیم!»



نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 6 فروردين 1396
نظرات

قسمت بیست ویکـم

 

ترابعلی گفت : «سید با این بوی بد چطور شب را تا صبح سر می‌کنی؟»

- این بوی بد دردش از لگد شدنِ پای مجروحم کمتره !یک پیرمرد شیرازی که عموحسن نام داشت،مسن‌ترین اسیر آن قسمت بود. آن شب و شب‌های بعد مثل یک پرستار خصوصی کنارم بود.از شدت درد خوابم نمی‌برد. عمو حسن برای اینکه بهم روحیه دهد، گفت: «پسرم! می‌برنت دکتر، خوب می‌شی، تو زنده می‌مونی!»



نویسنده : م ش
تاریخ : سه شنبه 1 فروردين 1391
نظرات

قسمت بیستـــم

 

دیگر سرهنگ عراقی که مسن‌‌تر بود گفت : «ما بعداز ظهر، برمیگردیم. تا اون موقع فرصت دارید فکراتونو بکنید و به ما راست بگید.عصر شد. همان دو بازجو، که هر دو سرهنگ تمام بودند، وارد زندان شدند. سرهنگ از جیبش سیگار سومر پایه بلندش را در آورد، چند پُک عمیق که به سیگارش زد، گفت : «امیداورم فکراتونو کرده باشید.وقت ندارم زیاد با شما مجوس‌ها سر و کله بزنم، فرماندهان با پای خودشون بلند بشن و بیان بیرون!» 



نویسنده : م ش
تاریخ : سه شنبه 1 فروردين 1391
نظرات

قسمت نوزدهــــــــم

 

اوایل صبح به بغداد رسیدیم.اتوبوس‌ها وارد زندان الرشید شدند و بچه‌ها یکی یکی پیاده می‌شدند.دژبان‌ها با کابل و باتوم روبه‌روی درِ اصلی زندان ایستاده بودند. آن‌ها در دو ردیف، به عرض دومتر و به طول حدود بیست متر،یک کانال انسانی تشکیل داده بودند. اسرا باید از میان این کانال عبور کرده و وارد حیاط زندان می‌شدند.دژبان‌ها بچه‌ها را حین عبور از این کانال، می‌زدند.اگر اسیری در کانال گیر می‌افتاد، کارش زار بود.



نویسنده : م ش
تاریخ : شنبه 28 اسفند 1395
نظرات

قسمت19

 

چشمهای جذابش گرد می شوند.ازجا بلند میشود و به طرفم میاید. سعی میکنم ترسم را پشت لبخندکجم پنهان کنم. خم می شود و شانه هایم را میگیرد و ازجا بلندم میکند.

_ ببین دختر! اگر چادرت رو کنار بزاری... بعدیمدت چیزای دیگه رو کنار میزاری! اول چادرنمی پوشی،بعدش میگی اگر یقم بسته نباشه چی میشه؟ بعداگر یکم موهاتو بیرون بزاری... بعدشم چیزایی که نمیخوام بگم.

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : شنبه 28 اسفند 1395
نظرات

قسمت18

 

پوزخندی میزنم و زیر لب می گویم: چقد راحت ولم کردن.

چه خوش خیال بودم که گمان میکردم ، ناراحتی من، ناراحتی آنهاست. فهمیدم که برایشان هیچ وقت مهم نبودم. تلفنم را روی میز میگذارم و ازجا بلند می شوم.

 موهایم را چنگ می زنم و دورم می ریزم . پشت پنجره ی اتاقم می ایستم و پرده ی حریر نباتی رنگ را کنار میزنم. کسانی که روزی سنگشان را به سینه ام می زدم، امروز پشتم راخالی کردند. دوست که نه. دورم یک لشگر دشمن داشتم.

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


تعداد صفحات : 13
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 13 صفحه بعد


گاهے کہ چادرم خاکے میشود ؛ از طعنه هاے مردم این شهر ... یادم میآید از این کہ ؛ چہ چفیہ هایے براے ماندن چادرم خونے شدند ... . . . دوتا رمان بسیار زیبا در وبلاگ گذاشته میشه رمان قبله من وکتاب بسیار زیبای پایی که جا ماند امیدوارم لذت ببرید م ش


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود