آمار مطالب

کل مطالب : 151
کل نظرات : 8

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز :
باردید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید سال :
بازدید کلی :

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بوی خدا...  و آدرس booyekhoda.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نویسنده : م ش
تاریخ : سه شنبه 12 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت چهل و هفتم

 

نگهبان‌ها عکس امام خمینی را سیبل قرار دادند و گفتند در مسابقه دارت باید به طرف عکس رهبرتان نشانه‌گیری کنید!برای قسمت‌های مختلف عکس حضرت امام امتیازاتی مشخص کرده بودند.چشم و پیشانی و عمامه ده امتیاز، چانه و گونه هشت امتیاز، محاسن شش امتیاز و خود عکس چهار امتیاز!



نویسنده : م ش
تاریخ : سه شنبه 12 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت44

 

شالم را پشت گوش می دهم و کیفم را از قسمت بار برمیدارم. سفر با هواپیما عجیب میچسبد ها!! تا به خودت بجنبی و بفهمی کجای ابرهایـی به مقصد رسیدی. کیف را روی شانه ام میندازم و به سمت درب خروجی می روم که صدایی از پشت سر نگاه چندنفررا به سمت خودش میکشد: ببخشید خانوم!... خانوم..

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : سه شنبه 12 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت چهل و ششم

 

امروز صبح، مرا بیرون بردند.سه نفر بودیم که قرار بود تنبیه‌مان کنند.علی کوچک‌زاده، حسین شکری و من.بچه‌ها عکس رجوی را پاره کرده بودند.افسر بخش توجیه سیاسی گفت به علی و حسین هرکدام صد ضربه کابل بزنند.حامد سرِ شلنگ آب را توی دهانم قرار داد، با دست‌هایش فکم را محکم گرفت و از سلوان خواست شیر آب را باز کند.شیرآب را که باز کرد،زیاد تقلا کردم رهایم کند.



نویسنده : م ش
تاریخ : سه شنبه 12 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت چهل و پنجم

 

سامی نگهبان باوجدان کاری کرد،کارستان.فکر نمی‌کردم برای ما این چنین فداکاری کند. او می‌دانست اگر تا غروب تیغ پیدا نشود،همکارانش دمار از روزگا بچه‌ها درمی‌آورند.او با اشاره ابرویش به من فهماند حواسم به دستش باشد.نگاهم به دستش بود که یک نصف تیغ کنار ستون انداخت و رفت! تیغ را به محمدکاظم بابایی و حسین مقیمی نشان دادم.بچه‌ها نفهمیدند تیغ را سامی روی زمین انداخته.محمدکاظم خوشحال شد. 



نویسنده : م ش
تاریخ : سه شنبه 12 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت42

 

دیگراعتقادی به رفتارو کارهایش نداشتم. مرور زمان کورسوی ایمان را دردلم خاموش و سرد کرد.من تمام شدم!

 

عصبی و تلخ بغضم راقورت می دهم و دندان قروچه میکنم.باکف دست روی میزمیکوبم و ازآشپزخانه بیرون میروم.نگاه تیزم رابه مادرم میدوزم و میپرسم: ینی میخوای همینجوری ساکت بشینی؟ اره؟

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 11 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت41

 

فنجان قهوه را روی میز میگذارم و از پنجره ی سرتاسری کافه به خیابان خیره می شوم. زمین را برف پوشانده، مثل اینکه خیال ندارد کم کم جایش را بابهار عوض کند! نیمه اسفندماه و پیش به سوی سالی که بادیدگاه جدید من شروع می شود. یک دستم رازیرچانه ام میگذارم و بادست دیگر خیسی مژه های بلندم را میگیرم. اخم ظریفی که بین ابروهایم انداخته ام تداعی همان روز وحشتناک است!

 

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 11 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت39

 

نیشخند بدی میزند و به صندلی فشارم میدهد.کوله ام را مثل سپر مقابلم میگیرم تا بیشتراز این دستان کثیفش ب من نخورد. هق هق میزدم و بانفرت سرش داد میکشم.

انگشت اشاره اش را جلوی بینی اش میگیرد و ابروهایش را بالا میدهد

_ هیـــس...هیسسس... ببند دهنتو... هارشدی پاچه میگیری!

 
موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 11 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت چهل و چهارم

 

آیفای حامل نان وارد کمپ شد.راننده‌اش گروهبان یکم ابراهیم یونس بود. حدود پنجاه و چند سالی داشت. نا پسرش ناصر بود.از اوایل جنگ تا روزی که جنگ تمام شد، در ارتش راننده بود. هر وقت می‌دیدمش،حس خوبی داشتم.نمیدانم چرا به دلم نشسته بود.آن روزها، فهمیدم این ارتباط دو طرفه است.



نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 11 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت چهل و سوم 

  

به اخلاص و کارهای او اعتقاد داشتم.کلاس‌های ترجمه،تجوید و صرف و نحو را حیدر راستی،دستور زبان فارسی را اصغر اسکندری.مکالمه انگلیسی را دکتر بهزاد روشن،عربی و ترجمه روزنامه‌های عربی را حیم خلفیان و محمد آغاجری و ترجمه روزنامه‌های انگلیسی زبان را مرتضی واحدپور و خود بهشتی‌پور برعهده داشتند.بعضی از بچه‌ها می‌گفتند: «برای ما که بد نشد.مکالمه انگلیسی رو تو صف توالت یاد گرفتیم.»



نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 11 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت چهل‌ و یکم

 

حامد گفت: «گریه ممنوع،عزاداری ممنوع،نوحه ممنوع،تجمع ممنوع.زیارت حسین ممنون،تفهمیم شد؟!» 

تنبیه کسانی که برای امام حسین علیه‌السلام عزاداری می‌کردند، سنگین بود و خلیل رحم در کارش نبود.علتش سیاست صدام و حزب بعث در ایام محرم بود.محدودیت کامل. به دستور سروان خلیل، من و حیدر هر کدام به هفتاد ضربه کابل محکوم شدیم.



نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 3 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت چهـلم

  

عراقی‌ها ارایی را که حاضر نبودند ریش خود را بتراشند، بیرون بردند.حامد جلوی بچه‌ها چانه‌ام را گرفت و گفت: «تو چرا حاضر نیستی مثل بقیه ریش بتراشی؟!» گفتم: «ریشی ندارم که بتراشم،چندتار مو که بیشتر ندارم اونارو میکنم،ولی نمی‌تراشم» بعضی‌ها به دلیل اینکه تراشیدن ریش کار حرامی بود،اینکار را نمی‌کردند.زیربار نرفتم.برایم مهم نبود کتک میخورم.



نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 3 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت36

 

قلبم می ایستد و تمام وجودم یخ میزند! ازشدت لرز نگهداشتن جعبه ی شیرینی و گلها کاری غیرممکن می شود! محمدمهدی کتش را روی شانه ی آن دختر میندازد...دختری که چیزی تاعریان شدنش نمانده! مانتوی جلوباز، جوراب شلواری مشکی ولی نازک، شالی کوتاه روی قسمتی ازسرش و یقه ی بشدت باز! نمیتواند زنش باشد! من عکسش رادیدم! 

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 3 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت سی و نهم

 

وارد اتاق سرنگهبان شدم.سروان خلیل و یک سرهنگ دوم عراقی از بچه‌ها بازجویی می‌کردند.خالد محمدی اسیر عرب زبان خوزستانی مترجم بود.مشخصات سجلی‌ام را پرسید و بعد از ثبت مشخصات فردی‌ام، پرسید: «در جبهه چکاره بودی؟!» 

- تو واحد اطلاعات و عملیات کار می‌کردم!



نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 3 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت سی و هشتم

 

بازداشتگاه پر بود از خاک،سوسک و تار عنکبوت، انگار سال‌های سال کسی در آن زندان به سر نبرده بود.

شام،آب لوبیا بود.هرچندکم بود،اما محبت و معرفت بچه‌ها به گونه‌ای بود که هر کس سعی داشت، زودتر از بقیه کنار برود تا مجروحان چند قاشق بیشتر بخورند.با اینکه همیشه گرسنه بودیم، مناعت طبع و گذشت اسرای سالم که هم‌خرجمان بودند، به یک فرهنگ تبدیل شده بود.



نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 2 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت35

 

اخم می کند و ماشین را نگه میدارد تاسوار شوم. لب پایینم رابه دندان میگیرم و سریع موهایم را زیر مقنعه میدهم. سوار ماشین می شوم. بدون سلام و احوال پرسی می گوید: قرار نبود باچادر حیاتم بره! بود؟

جوابی نمیدهم!

_ تو همیشه این موقع میای خونه؟!

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : شنبه 2 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت سی و هفتم

 
در بدو ورودمان نگهبان‌ کابل به دست،دو طرف درِِ ورودی ایستاده بودند.آن‌ها با کابل‌های دولا به جان بچه‌ها افتادند.تعدادی از بچه‌ها با ضربه‌هایی که در تونل وحشت دیده بودند، ناراحتی فتق و مثانه پیدا کردند. هوای تکریت چنان گرم بود که نفسمان گرفته بود.آفتاب سوزان تکریت گوشت از استخوان زمین جدا می‌کرد.
 


نویسنده : م ش
تاریخ : شنبه 2 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت سی و ششم

  

شب،سرنگهبان وارد زندان شد.وقتی بچه‌ها را می‌شمرد، با کوبیدن کابل به سرمان شمارش می‌کرد.آدم بی‌رحمی بود.با کابل به سرِ اسماعیل صولت‌دار کوبید، درست همان‌جایی که ترکش خورده بود.به کمر نصرالله غلامی می‌زد،جایی که ترکش خورده بود.ترکش تکه‌ای از گوشت کمرش را کنده و برده بود.وقتی کمر نصرالله را پانسمانی می‌کردیم،باید مقداری بانداژ در گودی کمرش فرو می‌بریم،تا هم سطح کمرش شود،بعد پانسمانش می‌کردیم.



نویسنده : م ش
تاریخ : شنبه 2 ارديبهشت 1396
نظرات

چله

‍ 

الّلهُمَّـ عَجِّل‌لِوَلیِّک الفَرَج

 

رسول خدا(ص) از حضرت جبرئیل(ع) سوال نمود 

 

که آیا فرشتگان خنده و گریه دارند؟ 

 

جبرئیل فرمود:

 

بله. (یکی از آنجاهایی که فرشتگان می‌خندند) 

 

زمانی است که زن بی‌حجابی و بدحجابی می‌میرد، و بستگان او را در قبر می‌گذارند و روی آن زن را با خشت و خاک می‌پوشانند تا بدنش دیده نشود.

 

فرشتگان می‌خندند و می‌گویند:

 

تا وقتی که جوان بود و با دیدنش هر کسی را تحریک می‌کرد و به گناه می‌انداخت

(پدر و برادر و شوهرش و...از خود غیرت نشان ندادند) و او را نپوشاندند، 

ولی اکنون که مرده و همه از دیدنش نفرت دارند او را می‌پوشانند.

   

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجِّل فرجهم

موضوعات مرتبط: حجاب , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 1 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت33

 

پاکت چیپس را باز و به مادرم تعارف میکنم. دهنش را کج و کوله میکند و میگوید: اینا همش سرطانه! بازبان نمک دورلبم را پاک میکنم

_ اوممم! یه سرطان خوشمزه!

_ اگه جواب ندی نمیگن لالی مادر!

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 1 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت سی و پنجم

 

وقتی دکمه را زدند ناله‌ام بلند شد.تحمل این برق گرفتگی را نداشتم.بیهوش نشدم اما درد سختی را تحمل نمودم.دو طرف بدن و سرم بی‌حس شده بود.افسر استخباراتی بهم گفت: «الان دارن می‌برنت اتاق بازجویی حاضری حقیقت رو بگی.» گفتم:‌«من که حقیقت رو بهتون گفتم.»افسر گفت: «بخوای دروغ بگی دوباره سر و کار به این اتاق میفته.»



نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 1 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت سی وچهارم

 

به افسر بازجو گفتم: «من نمی‌دونم اون‌هایی که می‌یومدن توی خاک عراق،کجا می‌رفتن، این اطلاعات اسرار محرمانه و طبقه‌بندی شده جنگ بود،من نمی‌دونم!» با چشمان از حدقه درآمده‌اش نگاهم کرد،بلند شد به طرفم آمد و یقه‌ام را گرفت،از روی صندلی بلندم کرد و کشیده‌ای محکم خواباند توی گوشم.

 



نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 1 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت سی وسوم

  

خیلی گرم بود،بازداشتگاه پنگه سقفی نداشت.عراقی‌ها از جای حلقه پنکه سقفی سلول آخری که ابعادش از دیگر سلول‌ها بزرگتر بود،برای آویزان کردن اسرایی که در بازجویی هجقیقت را نمی‌گفتند،استفاده می‌کردند.جیره بندی که کردند،سهمیه آب امشب من یک لیوان شد.

 



نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 1 ارديبهشت 1396
نظرات

دوستی شتر و خر

 

خر و شتری بدور از آبادی بطور آزادانه باهم زندگی می کردند...

نیمه شبی در حال چریدن علف، حواسشان نبود که ناگهان وارد آبادی انسانها شدند. 

 

شتر چون متوجه خطر گردید رو به خر کرد و گفت: 

ای خر خواهش می کنم سکوت اختیار کن تا از معرکه دور شویم و مبادا انسانها به حضورمان پی ببرند!"



نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 1 ارديبهشت 1396
نظرات

خدای من نه دور کعبه است؛

 

نه در کلیسا؛

 

نه در معبد؛

 

خدای من همین جاست...

 

کنار تمام دلواپسی هایم ؛ بغض هایم؛ خنده هایم ؛

 

خدای من؛ نمی ترساند مرا از آتـش

 

امـــــــــــــــــــا

 
موضوعات مرتبط: خدا و نماز , ,


گاهے کہ چادرم خاکے میشود ؛ از طعنه هاے مردم این شهر ... یادم میآید از این کہ ؛ چہ چفیہ هایے براے ماندن چادرم خونے شدند ... . . . دوتا رمان بسیار زیبا در وبلاگ گذاشته میشه رمان قبله من وکتاب بسیار زیبای پایی که جا ماند امیدوارم لذت ببرید م ش


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود