آمار مطالب

کل مطالب : 151
کل نظرات : 8

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز :
باردید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید سال :
بازدید کلی :

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بوی خدا...  و آدرس booyekhoda.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 30 اسفند 1395
نظرات

استاد فاطمی نیا :

 

سحرها را از دست ندهید ؛

ولو دو رکعت هم اگر میتوانید

نماز (نافله شب) بخوانید ...

 

در این زمانه هم كه به بركت موبایل

و تلویزیون و... اكثر مردم تا نیمه شب

مشغول و سرگرم هستند !

 

سحرها را ضایع نكنیم ،

اگر نماز مستحبی هم نخواندیم ،

حداقل ده مرتبه " یا ارحم الرّاحمین" بگوییم!

 

اگر آن را هم انجام ندادی اقلاً

رو به قبله بنشین و بگو:

" سبحان الله والحمدلله و لا اله الّا الله

و الله اكبر"

 

اگر در چند سحر با جانت این جمله را

بگویی ، عالمت عوض میشود ...

 

نمازشب شب‌ نشینی با خداست

موضوعات مرتبط: سخنرانی استادان , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 30 اسفند 1395
نظرات

همه به شما می گویند

 

سال خوبی داشته باشید

 

ولی من به شما می گویم :

" سال خوبی را برای خودتان خلق کنید "

به فکر آمدن روزهای خوب نباشید!

آنها نخواهند آمد …

به فکر ساختن باشید…

روزهای خوب را باید ساخت

آرزو می کنم 

بهترین معمار سال جدید باشید...

 

سال نو مبارک



نویسنده : م ش
تاریخ : شنبه 28 اسفند 1395
نظرات

قسمت19

 

چشمهای جذابش گرد می شوند.ازجا بلند میشود و به طرفم میاید. سعی میکنم ترسم را پشت لبخندکجم پنهان کنم. خم می شود و شانه هایم را میگیرد و ازجا بلندم میکند.

_ ببین دختر! اگر چادرت رو کنار بزاری... بعدیمدت چیزای دیگه رو کنار میزاری! اول چادرنمی پوشی،بعدش میگی اگر یقم بسته نباشه چی میشه؟ بعداگر یکم موهاتو بیرون بزاری... بعدشم چیزایی که نمیخوام بگم.

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : شنبه 28 اسفند 1395
نظرات

قسمت18

 

پوزخندی میزنم و زیر لب می گویم: چقد راحت ولم کردن.

چه خوش خیال بودم که گمان میکردم ، ناراحتی من، ناراحتی آنهاست. فهمیدم که برایشان هیچ وقت مهم نبودم. تلفنم را روی میز میگذارم و ازجا بلند می شوم.

 موهایم را چنگ می زنم و دورم می ریزم . پشت پنجره ی اتاقم می ایستم و پرده ی حریر نباتی رنگ را کنار میزنم. کسانی که روزی سنگشان را به سینه ام می زدم، امروز پشتم راخالی کردند. دوست که نه. دورم یک لشگر دشمن داشتم.

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 27 اسفند 1395
نظرات

قسمت17

 

_ هه. واس چی نزارم؟! جواب تلفن کسب رو باید بدی که یخورده معرفت داشته باشه.

ایسان_ چته چرا مزخرف میگب؟ مامعرفت نداشتیم؟ واقعا که! کب بود بهت راه کارمیداد خنگ!

_ راه کار برا چی

ایسان_ برااینکه اززیر امر و فرمایشات حاجب جیم شب. کب بود میومد هرروز پیش ما نق مبزد ازچادر بدم میاد؟کب بود کمک میخواس؟

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 27 اسفند 1395
نظرات

قسمت هجدهــــــم

 

ده دقیقه‌ای ، از برخورد سرباز آشپرخانه با من گذشت. یکی از همان کارکنان آشپرخانه که حدود پنجاه سالی داشت،کنارم حاضر شد.گالنی ده لیتری و پارچی آب دستش بود.فکر می‌کنم می‌خواست از دلم درآورد. از گالن توی پارچ آب می‌ریخت و آن را روی سر و صورتم خالی می‌کرد.پیراهنم از سفیده و زردی تخم‌مرغ‌ها کثیف شده بود.

به دستور ارشد دژبان‌ها مرا روانه بازداشتگاه کردند.



نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 27 اسفند 1395
نظرات

قسمت هفدهــــــم

 

کنار دیوار نشسته بودم. چند نفر افسر سراغمان آمدند. دو ایرانی همراهشان بودند. یکی از آن‌ها اسیر وعرب‌زبان بود. صورتش پُر بود از جوش‌های چرکین. لباس‌هایش خاکی و شلخته بود،اسیر بود.بچه‌ها رایکی‌یکی از نظر گذراند، نمی‌دانستم دنبال چه بود. به من که رسید با بردن اسم «علی هاشمی(فرمانده سپاه ششم امام‌جعفرصادق ‌علیه‌السلام)، به افسر گفت : «سیدی!هذا، قربان!‌ اینه!».



نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 26 اسفند 1395
نظرات

قسمت شانزدهــــم 

 

دوساعتی به اذان صبح مانده بود.کم‌کم چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم.نزدیک صبح بود که با صدای اذان یکی از اسرا بیدار شدم. با دندان، دست‌های یکدیگر را باز کردیم. نماز صبحمان را بدون تیمم و مهر، نشسته توی راهروی توالت خواندیم.

دژبان‌ها اسرا را در دریف‌های منظم نشاندند و برای بازجویی آماده کردند.



نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 26 اسفند 1395
نظرات

قسمت پانزدهـــم 

   

جیپ به سرعت به من نزدیک می‌شد، وقتی دیدم می‌خواهند زیرم بگیرند، خودم را از کنار جاده پایین انداختم. نی‌های کنار جاده مانع از افتادنم به باتلاق شد. دست‌هایم از پشت بسته بود. در میان نیزارها، باتلاق‌ها و چولان‌های تیز و بُرنده جزیره با دست بسته و آن پای مجروح فقط و فقط از ائمه‌اطهار و آقا اباالفضل‌العباس علیه‌السلام کمک خواستم.سمت چپ بدنم در باتلاق و گِل‌های حاشیه جاده فرو رفته بود...



نویسنده : م ش
تاریخ : سه شنبه 24 اسفند 1395
نظرات

یادی کنیم ازاونایی که

وقتی دسته عزاداری راه میفته،صدای اعتراضشون بلند میشه که

مریض داریم،چرا به فکر مردم نیستید،

چهارشنبه سوزی فقط کم مونده

بمب اتم آزمایش کنن توکوچه‌های شهر!



نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 23 اسفند 1395
نظرات

قسمت 15

 

پاهایم راروی زمین میکشم و سلانه سلانه به طرف خانه می روم. سرگیجه حالم را خراب و ترس گلویم راخشک کرده. ازداخل کیفم ، چادرم را بیرون می اورم و روی سرم میندازم. سنگینی پارچه اش لحظه ای نفسم را میگیرد. پلک هایم راروی هم فشار میدهم و به هق هق می افتم. درخانه را باز میکنم و وارد حیاط میشوم. هرلحظه تپش قلبم شدید تر می شود. داخل ساختمان می روم و کفش هایم را در جاکفشی می گذارم. آب دهانم را به سختی فرو می برم و به اتاق نشیمن سرک میکشم.به اجبار فضای تاریک چشمهایم راتنگ و نگاهم را میگردانم که با چهره ی عصبی مادرم مواجه میشوم.

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 23 اسفند 1395
نظرات

قسمت14

 

با بیخیالی جواب میدهد: نه.کی؟!

رستمی با حالت بدی می خندد و به جای من جواب می دهد: سپهر یکم باهاش مهربون شده .همین!

باغیض نگاهش میکنم و دندانهایم راباحرص روی هم فشار می دهم. پرستو باپشت دست گونه ام رانوازش میکند و بالحن آرامی می گوید: گلم چیزی نشده که! طبیعیه.حتمن بخاطر چیزاییه که خورده!

بهت زده مات خونسردی اش می شوم. باچشمهای گرد بلند میپرسم: چیزی نشده؟ طبیعیه؟! یعنی چی؟اگر یه بلا سرم میوورد چی؟

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 22 اسفند 1395
نظرات

قسمت چهــــاردهم

  

صبح زود، دست‌هایمان را باز کردند. از بس کلافه بودم، به سرباز عراقی گفتم :«قراره تا کی اینجابمونیم. اگه می‌خواهید ما رو بکشید، زودتر خلاصمون کنید!» فکر می‌کنم فهمید چه می‌گویم. سرباز عراقی که آدم بدی به نظر نمی‌رسید، با تکرار الیوم العماره، امروز العماره، به ما فهماند امروز ما را به شهر العماره خواهند برد. 

زخم‌های پنج نفرمان بو گرفته بود. پای سید محمد را از قسمت ران، همان‌جایی که تیر خورده بود، نمی‌شد بست.



نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 22 اسفند 1395
نظرات

قسمت سیـــزدهم

 

 ما را به یکی از سنگرهای بتونی بردند. سنگری که شب قبل، محل استراحت شهید جان محمد کریمی، ابراهیم نویدی‌پور و تعدادی از بچه‌های گروهان قاسم‌بن‌الحسن بود. اکنون، استخوان‌های سوخته‌ی آن‌ها در فاصله ده، دوازده‌متری‌مان مهمان خاک‌های پد خندق بودند و ما با دست‌های بسته در اسارت بعثی‌ها.

شش نفر مانده بودیم...



نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 22 اسفند 1395
نظرات

آیت الله مجتهدی تهرانی(ره):

وضو میگیری..

اما در عین حال اسراف میکنی

نماز میخوانی..

اما با برادرت قطع رابطه میکنی

روزه میگیری..

اما غیبت هم میکنی

صدقه میدهی..

اما منت هم میگذاری

بر پیامبر و آلش صلوات میفرستی..

اما بد خلقی میکنی

صبر کن بابا جان!!!!!!

ثوابهایت را در کیسه سوراخ نریز

موضوعات مرتبط: سخنرانی استادان , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 22 اسفند 1395
نظرات

داستانک

مردی بود خیاط در عفاف و صلاح و زنی داشت عفیفه و مستوره و با جمال و کمال. هرگز خیانتی از وی ظاهر نگشته بود. روزی زن نزد شوهر خود نشسته بود و به زبان منت گفت:
تو قدر عفاف من چه دانی و قیمت صلاح من چه شناسی که من در صلاح و عفاف زبیده ی وقت و رابعه ی عهدم.
مرد گفت راست میگویی اما عفاف تو به نتیجه عفاف من است. چون من در نزد پروردگار عفیف باشم او تو را در عصمت نگاه بدارد.
زن خشمگین شد و گفت:
هیچ کس زن را نگاه نتواند داشت و اگر مرا عفاف و عصمت نبود هرچه خواستمی بکردمی.
مرد گفت تو را اجازت دادم به هرجا که خواهی برو و هرچه میخواهی بکن.

موضوعات مرتبط: داستانک , حجاب , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 22 اسفند 1395
نظرات

ﺭﻭﺯی ﻣﺮﺩی ﻓﻘﻴﺮ،ﺑﺎ ﻇﺮفی ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﻮﺭ،

ﻧﺰﺩ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ،
ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻥ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ
ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺍﻧﮕﻮﺭ ...
ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻫﺮ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺗﺒﺴمی ﻣﻴﻜﺮﺩ
ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎلی ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎﻝ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ
ﻭ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﻴﻜﺮﺩ ...

موضوعات مرتبط: داستانک , ولایت و امامت , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : شنبه 21 اسفند 1395
نظرات

عکس پروفایل

 

 

عکس پروفایل

 

موضوعات مرتبط: عکس پروفایل , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : شنبه 21 اسفند 1395
نظرات

موضوعات مرتبط: ولایت و امامت , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 20 اسفند 1395
نظرات


معلم مدرسه‌ای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت هنوز ازدواج نکرده بود. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: «ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»

معلم گفت: «ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ یک بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد.

ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد. ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ می‌کرد.

موضوعات مرتبط: داستانک , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 20 اسفند 1395
نظرات

وقتی پشت سر پدرت از پله ها پایین می روی

و می‌بینی چقدر آهسته می رود

تازه می‌فهمی چقدر پیر شده !

 

وقتی مادر بعد از غذا پنهانی مشتی دارو را می‌خورد ، می‌فهمی چقدر درد دارد اما چیزی نمی گوید..

 

در 10 سالگی : مامان ، بابا عاشقتونم

 

در 15 سالگی : ولم کنین

برچسب‌ها: مادر , پدر , رسم زندگی ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 20 اسفند 1395
نظرات

 

ای نبض زمان،زمانه دلگیرشد است

برگرد ظهورتان کمی دیر شد است

سردار سپـاه عشـق،فرمانـده ی ما

سـرباز خـراسانیتان پیـر شد است

موضوعات مرتبط: امام زمان(عج) , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 20 اسفند 1395
نظرات

ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﻭ ﭘﺎﮎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ، ﺗﻘﻮﺍﯼ ﺩﻭ ﭼﻨﺪﺍﻥ

ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ...

 

ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ، ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﯾﮏ ﻻﯾﮏ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ ...

 

ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ ، ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﻫﻢ

" ﻣﺤﻀﺮ ﺧﺪﺍﺳﺖ ..."

 

ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺣﺴﺎﺏ ، ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ ، ﮔﻮﺍﻫﯽ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ...

ادامه در ادامه مطلب...

موضوعات مرتبط: خدا و نماز , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 20 اسفند 1395
نظرات

وقتی یك سالت بود مشغول شد به غذا دادن و شستنت.

و تو با گریه های طولانی شب از او تشکر کردی.

 

وقتی دو سالت بود مشغول شد به اموزش دادنت به راه رفتن 

اما تو با فرار از ان هنگامی که صدایت میکرد از او تشکر کردی.

 

 وقتی سه سالت بود مشغول شد به غذاهای خوشمزه برایت پختن

و تو با ریختن غذا بر روی زمین ازش تشکر کردی

 

وقتی چهار سالت بود مشغول شد به دادن مداد به دستت تا نوشتن را یاد بگیری

و تو با خط خطی کردن روی دیوار از او تشکر کردی



نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 20 اسفند 1395
نظرات

قسمت13

 

خجالت زده نگاهم را میدزدم و حرفی برای زدن جز یک تشکر پیدا نمیکنم.

به مبل سه نفره ی کنار شومینه اشاره میکند و ارام می گوید: بفرمائید اونجا بشینید محیا جون.

باشنیدن پسوند جان از وسط سر تا پشت گوشم از خجالت داغ می شود. باقدمهای آهسته سمت مبل میروم و کنار سحر میشینم. مهسا به رستمی دست می دهد و روی مبل تک نفره کنار ما میشیند. خوب که دقت میکنم بطری های مشروب را روی میز میبینم. چشمهای گرد و متعجبم سمت آیسان می گردد و تنها با یک لبخند سرمست مواجه می شوم.

 



نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 20 اسفند 1395
نظرات

قسمت12

 

پرستو پشت سرم می ایستد و به چهره ام در آینه خیره می شود. آهی می کشد و میگوید: خوش بحالت چقد خوشگلی.

متعجب روسری ام را مرتب می کنم و می پرسم: من؟؟؟ وا! خل شدیا.

آرام پس گردنم می زند

_ حتما زشتی؟!چشمای آبی و موهای عسلی...خوبه بهت بگم ایکبیری؟

شانه بالا میندازم و لبخند کجی می زنم

_ بنظرم خیلی معمولی ام.

 

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 20 اسفند 1395
نظرات

قسمت دوازدهــم 

 

قایق در ضلع غربی پد خندق، کنار پل‌های خیبری، پهلو گرفت.دونظامی که بالای خاک‌ریز کنار سنگره ایستاده بودند، پایین آمدند و مرا از خاک‌ریز بالا کشیدند.روی زمین که می‌کشیدنم پای مجروحم دنبالم کشیده می‌شد. از شدت درد آسمان دور سرم می‌چرخید.چشمم که به محوطه‌ی پد افتاد، بچه‌های گروهان قاسم‌بن‌الحسن را دیدم. اسیر شده بودند.بغضم گرفت، ناخودآگاه اشک توی چشم‌هایم جمع شد.

 



نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 20 اسفند 1395
نظرات

 

قسمت یازدهــم
  
سرگرد سلاح کمری‌اش را به طرفم نشانه رفت و گفت: «اجم،اگله الموت للخمینی، گوسفند بی‌شاخ!بگو مرگ بر خمینی!» سرگرد با تکرار واحد،اثنین،ثلاث،(یک،دو،سه) برای اینکه به امام توهین کنم، برایم مهلت تعیین کرد.وقتی گلنگدن کشید، احساس کردم تعادل روحی ندارد.ناگهان شلیک کرد! در یک لحظه جا‌خوردم، می‌توانستم تصور کنم می‌خواهد مرا بکشد اما چون هر دوپایم مجروح بود، تصور نمی‌کردم به پای مجروحم شلیک کند! دو گلوله به هر دو پایم شلیک کرد ! 
 

 



نویسنده : م ش
تاریخ : سه شنبه 17 اسفند 1395
نظرات

در آینده ای نزدیک...

نگاهی به دور و برت بینداز

یک وقت هایی می شود که

خودت را

تنها

چادریِ کلِ خیابان می بینی!!

لبخند بزن،

و رو به آسمان بگو:

خدایا...

ممنونم که بهم اجازه دادی بین همه ی این آدمای رنگ و وارنگ یه دونه باشم!!

شک نداشته باش که این یک فرصتِ ویژه است تا برایِ او (خدا) هم یکی یک دانه باشی...



نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 16 اسفند 1395
نظرات

اميرالمؤمنینّ عليه السلام فرمودند:

روزى در جمع عدّه اى از اصحاب و ياران نشسته بوديم، كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله سؤ ال فرمود:

بهترين چيز براى زن چيست؟

و هيچ يك از افراد جواب مناسبى براى آن نداشتند. هنگامى كه من به منزل، نزد فاطمه سلام اللّه عليها آمدم، موضوع را براى آن مخدّره، مطرح كردم كه امروز پيامبر خدا چنين سؤالى را بيان نموده است؟

حضرت فاطمه سلام اللّه عليها اظهار داشت...

 

ادامه در ادامه مطلب...

موضوعات مرتبط: خدا و نماز , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 15 اسفند 1395
نظرات

عالم ز برایت آفریدم، گله کردی

از روح خودم در تو دمیدم، گله کردی

 

گفتم که ملائک همه سرباز تو باشند

صد ناز بکردی و خریدم،گله کردی

 

 جان و دل و فطرتی فراتر ز تصور

از هرچه که نعمت به تو دادم، گله کردی

موضوعات مرتبط: خدا و نماز , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 15 اسفند 1395
نظرات

علت بکار بردن لفظ یاعلی هنگام خداحافظی

 

از پیغمبر سئوال شد:

 

یارسول الله،

ما وقتی صحبتمون، حرفمون با یکی تموم میشه، 

پایان کلاممون، او را به خدا 

می سپاریم، مثلا به بیان پارسی 

می گوییم:

خداحافظ و به زبان عربی 

می گوییم:

فی امان الله

موضوعات مرتبط: ولایت و امامت , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 15 اسفند 1395
نظرات

قسمت دهـم

 

چشمانم را به انتظار تیر خلاص او بستم و شهادتین را گفتم.فکر می‌کنم متوجه شده بود که از مرگ نمی‌ترسم. به رنج‌ها، دردها و تحقیرهای اسارت که فکر می‌کردم، دلی به زنده ماندن نداشتم.در حالی که سرم پایین بود، کنارم نشست، موهایم را گرفت و سرم را بالا آورد، چنان به صورتم زُل زده بود، احساس کردم اولین بار است ایرانی می‌بیند.چند نظامی جدید آمدند...

 

ادامه در ادامه مطلب...



نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 15 اسفند 1395
نظرات

قسمت نهــم

 

سه، چهار نظامی عراقی از سنگر بالا آمدند از نگاهشان فهمیدم از این طرف سنگر،یعنی جایی که من بودم،می‌ترسیدند. چند نارنجک در فاصله‌ی ده، دوازمتری‌ام پرتاب کردند. ترکش یکی از نارنجک‌ها به دست راستم خورد.یکی از آن‌ها چشمش به من افتاد، تیربارش را به طرفم نشانه رفت و با صدای بلند گفت : لاتتحرک!تکان نخور! نگاهم به نگاهش بود که ادامه داد: ارفع یدیک،دست‌هاتو ببر بالا! دست‌هایم را بالا بردم...

 

ادامه در ادامه مطلب...



نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 15 اسفند 1395
نظرات

قسمت11

 

صدای گریه ی نازک و ضعیف حسین مرا از مرداب خاطراتم بیرون می کشد. روزهایی که هر بار با یادآوریشان عذاب می کشم. دفتر را می بندم و زیر بالشتم می گذارم. از روی تخت پایین می آیم و حسین رااز گهواره اش بیرون می آورم و تنگ درآغوشم می فشارم. گریه اش قطع می شود و چشمان روشنش را باز میکند، کمرنگ لبخند می زنم و لبهایم راروی پیشانی سفیدش می گذارم. آرام به چپ و راست تکانش می دهم . صورت کوچکش را به سینه ام فشار می دهم و چشمان اشک آلودم را می بندم.

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 15 اسفند 1395
نظرات

قسمت10

 

شک داشتم مسیری که میروم اشتباه است یانه. ته دلم میلرزید،اما من مثل اسبی سرکش با وجدان و لکه های سفید و امید دلم به راحتی می جنگیدم. احساس خوب کلاس تنها زمانی بود که رستمی گیتار می زد و هم زمان شعر می خواند! ناخن انگشت کوچش بلند بود و این حالم راحسابی بد می کرد! گیتارم را هر بار به مهسا می دادم تا باخودش به خانه ببرد و خودم باوسایل خطاطی به خانه می رفتم. یک چادرملی خریدم و به جای چادر ساده و سنتی سر کردم.

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 15 اسفند 1395
نظرات

همیشه که شهادتـــ به "رفتن" نیستـــ

گاهی شهادتـــ در "ماندن" استـــ...

 

گاهی شهادتـــ با زیر آتش دشمن ؛

"سوختن" میسر نمی شود ...

با هر روز " سوختن و ساختن"

در این دنیا میسر می شود...

 

همیشه که شهادتـــ به "خونی" شدن نیستـــ

گاهی شهادتـــ به "خاکی" شدن استـــ ...

 

و شهادتـــ به "آسمان رفتن نیستـــ"

که به "خود آمدن" استـــ ...

 

و برای شهید شدن نیازی به "بال" نداری

بلکه نیاز به "دل" داری ...

 

و شهادتـــــ !

رحمتـــ خاص خداستـــــ؛

و بارانی استـــــ که بر هر کس نمیبارد...

 

شهادتـ اتفاقی نیستـ

مراقبـ اعمالمون باشیم

موضوعات مرتبط: مدافع حرم(شهدا) , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 13 اسفند 1395
نظرات

آیا می دانستید....

تعداد جمعه های یک سال 52 تاستــ 

تعداد روزهای یک سال365 روز

 

عجیبــ اینجاستــ ‼‼

 

بنابراین تعداد روزهای غیر جمعه

 

313=365-52

یاللعجبــ‼‼

چه زیبا پیامی دارد

یعنی

ای شیعه و ای منتظر ظهور

روزهای کاری هفته بایدکاری کنی که جزء این 313نفر باشی

آنگاه روز جمعه منتظر ظهور باشی‼‼

 

أللَّهمَ عـجِّـلْ لِوَلیِک ألْـفَرَج بحق سیدة الزینب"علیهاالسلام"

 

 

اللهم عجل لولیک الفرج

موضوعات مرتبط: امام زمان(عج) , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 13 اسفند 1395
نظرات

ای چادر من ای درست و همراه همیشگی من ....

 

میدانی که چقدر در منظر من و خدا ارزشمندی و در نظر تعدادی چقدر کم ارزش و بی مقدار

 

ای چادر من میدانی که با وجود تو چقدر احساس امنیت و آرامش میکنم

 

میدانی که خداوند تو را به من هدیه داده

 

میدانی که برای من نعمتی هستی بسیار ارزشمند

 

ادامه در ادامه مطلب...

موضوعات مرتبط: حجاب , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 12 اسفند 1395
نظرات

قسمت هشـتم

  

دیگر نه گلوله‌ای مانده بود و نه رمقی. سالار بهم گفت :چه کارت کنم،عقب که نمی‌تونم ببرمت ؟!می‌دونم کاری ازت بر نمی‌آد همه جارو عراقی‌ها گرفتن.همین جوری که نمی‌تونم بزارمت برم.الان عراقی‌ها سر می‌رسن، نری اسیر می‌شی.تو با این وضعیت چی به روزت می‌آد؟! گلوله ندارم، جَدم رو که دارم.وجدانم قبول نمی‌کنه ولت کنم.صدای عراقی‌ها را از پشت سنگر می‌شنیدم.صدای هلهه و شادی عراقی‌ها هر لحظه بیشترمی‌شد.به سالار گفتم : اینجا نمون، تو را به جدم قسم زود از اینجا برو ! سالار خودش می‌دانست که راهی جز رفتن ندارد.سالار کنار نیزار رفت، برمی‌گشت نگاهم می‌کرد،دو دل و مردد بود که بماند یا برود. این نرفتن او خیلی حرصم می‌داد.خودش را که از میان نیزارها به درون آبراه انداخت، نفس راحتی کشیدم!تنها نبودم، شهدا کنارم بودند. نمی‌دانم چرا با بودن کنار شهدا آن‌همه احساس آرامش داشتم!

 

ادامه در ادامه مطلب...

 



نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 12 اسفند 1395
نظرات

قسمت9

 

عینک پلیس روی چهره ی هفت و استخوانی اش خیلی جذاب است.پیراهن مردانه ی سورمه ای و شلوار کتان مشکی اش خبر از خوش سلیقه بودنش می دهد.

زیر چشمی نگاه و باهر قدمش حرکت میکنم.آستین هایش را بالا زده و دستهایش را درجیب های شلوارش فرو برده.به ساعت صفحه گرد و براقش خیره می شوم، صدایی درذهنم می پیچد: ینی میشه هم کلاسیم باشه؟

به خودم می آیم و لب پایینم را می گزم

_ ای خاک تو سر ندید پدیدت! بدبخت!

 

ادامه در ادامه مطلب...

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 12 اسفند 1395
نظرات

قسمت8

شالم را پشت گوشم می دهم و دستم را برای سمند زرد رنگ دراز می کنم : مستقیم!!

ماشین چندمتر جلوتر می ایستد و من باقدمهای بلند سمتش می روم.درش را باز میکنم و عقب کنار یک سرباز می نشینم. در را می بندم و پنجره را پایین می دهم. گرمای نفرت انگیز تابستان پوست صورتم را خراش می دهد. سرجایم کمی جابه جا می شوم و به پشتی صندلی کاملا تکیه می دهم. نگاهم به چهره ی سرباز می افتد. از گونه های سرخ و پوست گندمی اش می توان فهمید که اهل روستاست. پسرک خودش را جمع می کند تا مبادا بازو یا کتفش به من بخورد. بی اراده از این حرکت خوشم می آید. نمیدانم برای کارش چه دلیلی را تجسم ینم!" حیا؟...ذات؟غریزه؟..گناه؟.شاید هم بی اراده این کار را کرده!"

ادامه در ادامه مطلب...

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 12 اسفند 1395
نظرات

باز بارانٰ ...

با ترانه ...

دارد از مادر نشانه ...

بوی باران ...

بوی اشک مادرانه ...

پر ز ناله ...

کودکی با مادری پهلو شکسته ...

سمت خانه ...

موضوعات مرتبط: ولایت و امامت , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 12 اسفند 1395
نظرات

تو هم حس میکنی که عشق در فاصله ی در و دیوار
به ضرب میخ اهنین
زمین خورد؟؟؟
با هر باری که علی بعد از فاطمه به خانه امد..
با هر قطره اشک مردِ تنها و سکوتِ چاه عشق زمین خورد...
آقا ما عرضه اش را نداشتیم انتقام بگیریم
ما بی عرضه بودیم و بی عرضگی ما نیمه ی دیگر عشق را در سجده کُشت!!!
ما نتوانستیم مهدی جان
تو بیا..
قول میدهیم..به بی مادری حسین قسم میخوریم...
برایت خودمان سربازیم
بیا انتقام مادرمان را بگیر آقا...

مرجان ابوالحسنی



نویسنده : م ش
تاریخ : چهار شنبه 11 اسفند 1395
نظرات

 

حضرت فاطمه علیها السّلام فرمودند:
إنَّ شِيعتُنا مِنْ خِيارِ أهْلِ الْجَنَّةِ.


شيعيان ما بهترين اهل بهشت هستند.
لئالی الاخبار، ج ۵، ص ۱۶۳ 

موضوعات مرتبط: ولایت و امامت , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : چهار شنبه 11 اسفند 1395
نظرات

قسمت7

 

عصبی تندتند غذایم را می جوم و سعی میکنم جوابشان را ندهم. آیسان هم طبق معمول بالبخندهای نیمه و پررنگش عذابم می دهد.دستمال کاغذی رااز کنار ظرفم برمیدارم و سس روی انگشتم را پاک میکنم. سحر ارام به پهلوام میزند و میگوید: جوش نیار. پیشنهادش بد نبود که.

بادهان پر و چشمهای اشک الود میگویم: زهرمار! کوفت! شما میدونید خانوادم چقد منو تو فشار میزارن هی بیاید چرت و پرت بگید.

مهسا لبخند روی چهره ی خفه شده در ارایشش، میماسد و میگوید: روانی! گریه نکن.

ادامه در ادامه مطلب...

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : چهار شنبه 11 اسفند 1395
نظرات
قسمت هفتم 

  

چند راه بیشتر پیش رویمان نبود. یا باید دست روی دست می‌گذاشتیم تا عراقی‌ها جلو بیایند و اسیرمان کنند، یا با همان مقداری گلوله‌ای که داشتیم می‌جنگیدیم و یا خودمان را درون آب‌های کنار جاده انداخته و شانسمان را برای زنده ماندن امتحان میکردیم ولی با چه دلی می‌خواستیم برگردیم، همه‌ی آنهایی که شهید شدند می‌توانستند برگردند و زندگی خوبی داشته باشند.در قسمت راست جاده راحت‌تر می‌شد به عراقی‌ها که از کانال رو‌به‌رو جلو می‌آمدند، تیراندازی کرد. به سالار گفتم: می‌رم اون‌ور جاده، از تو کانال منو نزنن، مواظبم باش !

- تو جاده می‌زننت !

ادامه در ادامه مطلب...



نویسنده : م ش
تاریخ : چهار شنبه 11 اسفند 1395
نظرات

قسمت ششـم

مهماتمان رو به اتمام بود.تنهای بی‌سیمچی گردان که لحظه به لحظه همراهمان بود،با عقبه درتماس..... بود.فرماندهان مدام به ما روحیه می‌دادند اما واحدهای توپخانه ادوات هیچ گلوله‌ای نداشتند تابچه‌هارا پشتیبانی کنند.بی‌سیمچی‌مان هم شهید شد. دیگر هیچکس فرصت نداشت بنشیند و با عقبه حرف بزند. ارتباط با عقبه دردی را دوا نمی‌کرد. در میان ذرات معلق خاک و دودی که کم رنگ‌تر می‌شد، جسد مطهر شهدا به زمین افتاده بود.سید محمد علی غلامی مجروح شده بود و خون زیادی از او می‌رفت، به زمین که افتاد سعی کرد خودش را به کانال کنار جاده برساند. ترکشی به گونه‌ی چپش خورده بود و صورت و چشمش پُر از خون بود. از تشنگی رمق نداشت. در حالی که از سینه و سرش خون می‌ریخت حاضر نبود دراز بکشد !

 ادامه در ادامه مطلب...



نویسنده : م ش
تاریخ : چهار شنبه 11 اسفند 1395
نظرات
با تامل بخونید خصوصا متاهلین عزیز
 
روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویانش گفت:"امروز می خواهیم بازی کنیم!"
سپس از انان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود.
 
خانمی داوطلب این کار شد.استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگیش را روی تخته بنویسد.
آن خانم اسامی اعضای خانواده,بستگان,دوستان,
هم کلاسی ها و همسایگانش را نوشت.
 
سپس استاد از او خواست نام سه نفر را پاک کند که کمتر از بقیه مهم بودند.
زن,اسامی هم کلاسی هایش را پاک کرد.
سپس استاد دوباره از او خواست نام پنج نفر دیگر را پاک کند.
موضوعات مرتبط: داستانک , زوج مذهبی , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : چهار شنبه 11 اسفند 1395
نظرات

برق غضبی که چشم رهبر دارد

گویا که بنای فتح خیبر دارد

دور و بر این دیار پرسه نزنید

این مملکت فاطمه حیدر دارد

موضوعات مرتبط: ولایت و امامت , ,


گاهے کہ چادرم خاکے میشود ؛ از طعنه هاے مردم این شهر ... یادم میآید از این کہ ؛ چہ چفیہ هایے براے ماندن چادرم خونے شدند ... . . . دوتا رمان بسیار زیبا در وبلاگ گذاشته میشه رمان قبله من وکتاب بسیار زیبای پایی که جا ماند امیدوارم لذت ببرید م ش


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود