آمار مطالب

کل مطالب : 151
کل نظرات : 8

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 2
باردید دیروز : 1624
بازدید هفته : 1695
بازدید ماه : 1741
بازدید سال : 2351
بازدید کلی : 110608

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بوی خدا...  و آدرس booyekhoda.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 25 فروردين 1396
نظرات

قسمت32

 

خانوم اسماعیلی بعداز توصیحاتش ازکلاس بیرون میرود و دوباره بچه ها مثل زندانی های به بندکشیده ازجا میپرند و مشغول مسخره بازی میشوند.میترا که بابرگه های امتحانی خودش راباد می زند با لب و لوچه آویزان میگوید: وای کنکور !

درسش خوب نبود و همیشه سرامتحان باسرخودکارش پایم را سوراخ میکرد.یا مدام باپیس پیس کردن ندا میداد که حسابی تو گل گیر کرده لبخند میزنم

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 25 فروردين 1396
نظرات

قسمت31

 

میخندم و یک خیار نصفه که درظرف سالاد بود برمیدارم و به طرف اشپزخانه میروم.

بلند می پرسد: ببینم بچه تو امتحان نداری؟ درس و مشق نداری؟!

_ وای مامان کارامو کردم.

_ ببینم این استاده مرد خوبیه؟!بابات خیلی نگرانته. میگه این استاده میشنگه.

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 24 فروردين 1396
نظرات

قسمت سی ودوم

  

علی مظلوم‌ترین مجروحی بود که در اسارت دیدم.اصلا نفهمیدم چطور شهید شد.بچه‌ّا دوز جنازه‌اش حلقه زدند.کسی نبود کریه نکند.نگهبان‌ها و پرستارها با صدای گریه وارد آسایشگاه شدند.هادی بلند شد و در حالی که بغض گلویش را گرفته بود و اشک می‌ریخت،گفت: «من طلبنی وجدنی...



نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 24 فروردين 1396
نظرات

قسمت سی ویکم

 

توفیق احمد برایم کیک آورد.هر روز، علاقه‌ام به او بیشتر می‌شد.توفیق که شاهد علاقه اسرای مجروح به آقا اباعبدالله‌الحسین علیه‌السلام بود، گفت:‌ «من روزی فهمیدم خدا شما ایرانی‌ها رو در این جنگ ذلیل نمی‌کنه که خمینی رو از اون همه دربه‌دری و تبعید، رهبر ایران کرد و شاه ایران فرار کرد.روزی فهمیدم که خدا نظامیان ما رو ذلیل میکنه که شما تو جبهه‌ها مرتب قرآن می‌خوندید و به اهل بیت متوسل می‌شید،



نویسنده : م ش
تاریخ : چهار شنبه 23 فروردين 1396
نظرات

پـــرســـــش

چرا امام زمان «عج» را نمی بینیم ؟

 

روزی از عارفی سؤال شد:

چرا ما امام زمان را نمی ‌بینیم 

 

عارف گفت:

لطفا برگردید و پشت به من بنشینید ...

شاگرد این کار را انجام داد 

آیا الان می ‌توانید مرا ببینید

 

شاگرد عرض کرد خیر، نمیتوانم ببینم ...

عارف فرمود: چرا نمی توانی من را ببینی؟

شاگرد گفت: چون پشت من به شماست

.

عارف فرمود: 

حالا متوجه شدید چرا نمیتوانید امام زمان را بینید

 

چون شما پشتتان به امام زمان است ...

با گناهان و نافرمانیها به امام زمان پشت کرده‌ایم 

و در عین حال تقاضای دیدار امام زمان را داریم

 

یا مهدی ادرکنـــــی

 

 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 

موضوعات مرتبط: داستانک , امام زمان(عج) , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : چهار شنبه 23 فروردين 1396
نظرات

"هرگز نمازت را ترک مکن "

 

میلیون ها نفر زیر خاک بزرگترین آرزویشان

بازگشت به دنیاست

 

تا یک " سجده " کنند

حَتَّى إِذَا جَاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ رَبِّ ارْجِعُونِ (99) لَعَلِّی أَعْمَلُ صَالِحاً فِیمَا تَرَكْتُ كَلَّا إِنَّهَا كَلِمَةٌ هُوَ قَائِلُهَا وَمِنْ وَرَائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلَى یَوْمِ یُبْعَثُونَ (100)

[سورة المؤمنون]

 

پادشاهی درویشی رابه زندان انداخت،نیمه شب خواب دیدکه بیگناه است، پس اوراآزاد کرد،،

پادشاه گفت حاجتی بخواه !

موضوعات مرتبط: خدا و نماز , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 21 فروردين 1396
نظرات
قسمت سی‌ام 
 
از عملیات‌هایی که بعد از قطعنامه به وقوع می‌پیوست در تعجب بودیم.عُمال سازمان به فرماندهی مسعودرجوی در عملیاتی به نام «فروغ جاویدان» به ایران حمله کرده‌اند.مسعود رجوی در مصاحبه‌ای که از شبکه سراسری تلویزیون عراق پخش شد،گفته بود:‌ «هر یگان سازمان منافقان با سه،چهار یگان سپاه و ارتش ایران برابری می‌کند.»


نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 20 فروردين 1396
نظرات

قسمت بیست ونهم

 

وقتی لودر روی جنازه‌ها خاک می‌ریخت،باقر به هوش آمده بود.بعضی از عراقی‌ها می‌خواستند او را با جنازه‌ها خاک کنند،اما دیرنظامیان شیعه قبول نکرده بودند.دوعراقی با وجدان او را نجات داده و به پشت خط منتقل کرده بودند.باقر روح بلندی داشت.وقتی بچه‌ها در مورد صورتش دلداری‌اش دادند، خندید و گفت: «شما نمی‌خواد نگران من باشید.نگران خودتون باشید.»



نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 20 فروردين 1396
نظرات

چند وقت بعد از اولین دفعه اش که رفته بود سوریه و چند روزی مونده به اعزام مجددش و یا بهتر بگم اعزام آخرش، تصمیم گرفت که به خاطر نیازش یه لپ تاپ بخره.

 

بعضیا پیش خودشون گفتند لابد رفته سوریه و برگشته پولدارشده!

وقتی که دیدم برای خرید زنگ زد به باباش و از باباش تقاضای پول لپ تاپ و کرد، متوجه شدم که نه از این خبرا نیست.

 

میگفت وقتی از بابام پول خواستم، گفت که اینجا بعضیا فکر میکنن که وقتی میری سوریه ماهی پنجاه میلیون پول میگیری!!!

 

وقتی که داشت سوار هواپیما میشد که بره برای خداحافظی بهش زنگ زدم و به شوخی بهش گفتم: حالا که داری میری اون لپ تاپتو وصیت کن برا من که اگه شهید شدی دو برابر خوشحال شیم.

 

گفت که سید، من فقط توی یک سوم اموالم میتونم وصیت کنم، این لپ تاپ تقریبا همه ی اموال منه!!!

 

نفهمیدم شوخی کرد یا جدی گفت، ولی بعدش که فکر کردم دیدم راست گفت واقعا هم همینطور بود، هیچ چی دیگه نداشت تو این دنیا. 

 

هدیه به روح پاک 

شهید بیاضی زاده

صلوات

موضوعات مرتبط: مدافع حرم(شهدا) , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 18 فروردين 1396
نظرات

غزل گفتن برای من کمی سخت است

بیاگاهی ردیفَم کن،غزل بانوی اَشعارَم

 

 

بیا«آرایه»ام باش و بشو زیبای شعرمن

توبامن می شوی آیا «مراعات النَظیر» امشب؟؟

موضوعات مرتبط: زوج مذهبی , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 18 فروردين 1396
نظرات

چای دم کن...

خسته ام از تلخی نسکافه هـا...

چای، با عطر هـل و گل هـای قوری بهـتر است...

موضوعات مرتبط: زوج مذهبی , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 18 فروردين 1396
نظرات

یکبـار پرسیــدمـ؛

تــو که کلید داری برای چـه زنگـــ میزنــی؟؟

 

گفتـــ: آدمـ بایــد یک جایــی حســ کند یک نفــــر در خانـه منتظـــرشــ استــ دیگــــر...

مثـــل وقتـــی که زنگـــ میزنـــمـ و میــدوی که در را باز کنـــی!

 

بعــــــد پرسیــدمــ؛

خبــ چـرا چنــد بار زنگــ میزنــی؟

 

گفتـــ: آنوقتـــ تـو هـــم میفهـمـــی یک نفــر

از صـــبـحــ منتظـــر بــودهـ روی ماهتـــ رو ببینــــــه!!

موضوعات مرتبط: زوج مذهبی , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 18 فروردين 1396
نظرات

 

 

امروز که از لرزش این خاک رمیدم
کاشانه به تنگ آمدُ ازلانه پریدم

ای باعث لرزیدن قلبم حرم تو
از زلزله تاصحن تو با اشک دویدم

برای‌ مردم‌ مشهد‌ دعا‌ کنید



نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 18 فروردين 1396
نظرات


گفـتند دوای دل چـاک آوردنـد

 

دیـدم که درون چفـیه ، خاک آوردنـد

 

من منـتظر پـیکر پاکـش بـودم

 

ای وای....

 

از او فقـط پلاک آوردنـد...

موضوعات مرتبط: مدافع حرم(شهدا) , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 18 فروردين 1396
نظرات

 


سلام مولایم
 
سلـــام حضرت انتظار
 
نگاهم به ثانیه هاســــت! 
 
می شود این بار؛
 
تــــو مهمان سرزده ام باشی؟!
 
 
خانم مونا سیف جمالی
موضوعات مرتبط: امام زمان(عج) , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 18 فروردين 1396
نظرات

قسمت بیست وهشتم

 

روز پنجم است. قبل از ظهر،پایم را پانسمان کردند. طوری که عراقی‌ها می‌گفتند امروز ارتش عراق در شمال شرقی مهران پیشروی کرده و وارد مرز ایران شده. بعضی تیترهای روزنامه القادسیه امروز در ذهنم مانده است: الی الامام والله معکم یا جند صدام...به پیش، خدا با شماست ای سپاه صدام...دو دژبان مرا روی ویلچر نشاندند، پارچه سفیدی روی سرم انداختند و بیرون بردند.



نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 18 فروردين 1396
نظرات

قسمت30

 

محمدمهدی لبهایش را با زبان ترمیکند و لبخند دندان نمایی می زند. 

_ محیا چرا اینقد به در و دیوار نگاه میکنی؟

ازاسترس پوست دستم را نیشگون های ریز میگیرم و جوابی میدهم.ادامه میدهد:

_ میشه وقتی باهات حرف میزنم مستقیم نگام کنی؟

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 14 فروردين 1396
نظرات

قسمت بیست وهفتم

 

روز قبل که عراقی‌ها روی زخم‌هایمان آب ریخته بودند،زخم بچه‌ها به خصوص پای من متلاشی شده بود. وضع پایم جوری بود که باید هرچه زودتر قطع می‌شد. شب گذشته یکی از پرستارها گفته بود: «امروز پای تو را قطه می‌کنند!»

آن روزها، کارم به جایی رسیده بود ک برای قطه شدن پایی که شانزده سال بیشتر نداشت، لحظه شماری می‌کردم.از بس زجر کشیده بودم هیچ‌چیز به اندازه قطع پایم خوشحالم نمیکرد.



نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 14 فروردين 1396
نظرات

قسمت بیست وششم

  

دو دژبان عراقی مرا از آمبولانس پایین آوردند و ما را به درون آسایشگاهی انتقال دادند که حدود سی‌متری مساحت داشت. وارد بیمارستان که شدم به خاطر نجات از زندان الرشید، دو رکعت نماز شکر خواندم.دیوارهای بیمارستان بیش از دو متر بود و بالای دیوار سیم‌خاردار حلقوی کشیده بودند. وارد آسایشگاه که شدم، به جز ما شش‌نفر ، سه مجروح ایرانی دیگر نیز آنجابودند.



نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 14 فروردين 1396
نظرات

قسمت29

 

چقدر خوش لباس است! او با همه فرق دارد هم ریشش را نگه میدارد و هم تیپ خوبش را! چه کسی گفته هرکسکه مذهبی است نباید رنگهای شاد بپوشد؟! به سمت مبل سه نفره ای می رودکه کنارش میز تلفن کوچک گردویی گذاشته شده. خودش را روی مبل میندازد و یک آه بلند میگوید و به بدنش کش و قوس می دهد.

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 14 فروردين 1396
نظرات


قسمت28

یک قدم به سمتم می آید و چشمانش را ریز میکند
_ ازکجا خبررسیده؟؟ عقب میروم و به آینه ی آسانسور می چسبم...حرفم را میخورم و جوابی نمی دهم. شاید زیاده روی کرده ام! عصبی نگاهش را به لبهایم میدوزد
_ محیا پرسیدم کی خبر آورده؟؟!

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 13 فروردين 1396
نظرات

قسمت27

 

_تا برسیم حسابی گرسنت میشه!

نمیدانم کجا می خواهد برود! ولی هرچه باشد حتما فقط برای درس های عقب مانده و یک گپ معمولی است! بازهم خودم را توجیه میکم: یه ناهار با استاده! همین!

سرعت ماشین کم می شود و در ادامه مقابل یک آپارتمان می ایستد. پنجره را پایین می دهم و به طبقاتش زل میزنم.

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 13 فروردين 1396
نظرات

قسمت26

 

برایم بوق میزند و من هم باهیجان دست تکان می دهم. چقدر این استاد باحال و دوست داشتنی است. لبم را جمع و زمزمه میکنم: خیلی جنتلمنی محمد!!

میدانم امروز یک فرصت عالی است برای گذراندن چند ساعت بیشتر کنار مردی که ازهرلحاظ برایم جذاب است.

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 13 فروردين 1396
نظرات

قسمت بیست وپنجـــم

 

امروز دوشنبه بیستم تیر1367، ماشین خاکستری رنگِ نظامی آیفا جلوی درِ ورودی زندان الرشید ایستاد.چهارنفر از اسرا دیگ غذا را از ماشین پایین آوردند.نگهبان‌ها اطراف دیگ غذا ایستاده و شاهد تقسیم غذا بودند.یکی از اسرای ایرانی که حدود سی و چند سالی داشت در حالی که، ظرف غذا دستش بود، جلوی دیگ غذا حاضر شد.در یک چشم به هم زدن، افسرعراقی ظرف غذا را از دستش گرفت، به زمین پرت کرد، او را به دیوار چسباند و با مشت محکم به صورتش کوبید.



نویسنده : م ش
تاریخ : شنبه 12 فروردين 1396
نظرات

میگن شیطان با بنده‌ای همسفر شد...

موقع نماز صبح بنده نماز نخوند

 

موقع ظهر و عصر هم نماز نخوند 

 

موقع مغرب و عشاء رسید بازم بنده نماز بجای نیاورد

 

موقع خواب شیطان به بنده گفت 

 

من با تو زیر یک سقف نمی‌خوابم...

موضوعات مرتبط: داستانک , خدا و نماز , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 11 فروردين 1396
نظرات

قسمت25

 

دوروز خودم را با آب میوه های طبیعی خفه کردم تا کمی بهتر شوم و به مدرسه بروم. مادرم مخالفت میکرد و میگفت تا حسابی خوب نشدی نباید بری. بدنم ضعیف بود و همین خانواده ام رانگران میکرد. هوای اصفهان رو به سردی می رفت و بارش باران شروع شده بود.چهارشنبه صبح با خوشحالی حاضر شدم و یک بافت مشکی که کلاه داشت را تنم کردم. رنگ مشکی به خاطر پوست سفید و موهای روشنم خیلی بمن می آمد. کلاه راروی سرم انداختم ، کوله ام را برداشتم و با وجودی پراز اسم محمدمهدی به طرف مدرسه حرکت کردم...

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 10 فروردين 1396
نظرات

قسمت بیست وچهــــارم 

 

عموحسن، که آدم دائم‌الذکر و نترسی بود، صدایش درآمد. به افسر ارشد بازداشتگاه و دیگر نگهبان‌ها گفت: « شما هر چقدر دلتون می‌خواد به ما توهین میکنید، فحش می‌دید،به ما میگید مجوس، آتش‌پرست، کافر... ما نه کافریم، نه مجوسیم، نه لامذهب.ما پیرو آقا امام حسینیم. آیا به نظرِ شما یه کافر، می‌تونه این‌همه مریدِ اهل‌بیت علیهم‌السلام باشه؟!



نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 10 فروردين 1396
نظرات

قسمت بیسـت وسوم

 

 

شب بود.داخل سلول‌ها بودیم. نگهبان‌ها در حیاط زندان پایکوبی میکردند، نمی‌دانستیم چرا؟! آن‌ها برای اینکه خوشحالی‌شان را به ما ابراز کنند، وارد راهروی سلول‌هاشدند.دژبان عراقي كه نامش صباح بود با به حرکت درآوردن دستش به آسمان، گفت :«الطیاره الایرانیه فی الخلیج العربی،گبت!»



نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 7 فروردين 1396
نظرات

قسمت24

 

دردلم قند آب می شود.

_ چشم!

_ دوس دارم سر کلاس چهارشنبه ببینمت!

تمام بدنم گر می گیرد. چه گفت؟؟؟!!! خدای من یکبار دیگر می شود تکرار کند؟؟؟؟!!

دهانم را از جواب مشابه پر میکنم که مادرم به اتاقم می آید و می گوید: ناهارحاضره! بیارم؟

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 7 فروردين 1396
نظرات

قسمت23

 

بی اراده لبخند می زنم. چقدر برایم درس شیرین شده! سکوت می کنم و به فکر می روم. "کاش می شد بهش زنگ بزنم، چند روز صداش رو نشنیدم! اما به چه بهانه ای؟!" مادرم چند باری دستمال را خیس می کند و روی پیشانی و پاهایم می گذارد.خم می شود، صورتم را می بوسد و برای آماده کردن سوپ از اتاق بیرون می رود.

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 7 فروردين 1396
نظرات

قسمت22

 

 محمد مهدی پناهی باوجود ریش نه چندان کوتاه و یقه ی بسته اش، درنظرم امل و عقب مانده نبود!! جذب تیپ و منش عجیبش شدم. ذهنم را به بازی گرفتم و در مدتی کم از او شدیدا خوشم آمد. تأهل او باعث شد خودم را به راحتی توجیه کنم: "من فقط به دید یه استاد یا پدر دوسش دارم!" اواسط دی ماه، یکی از هم کلاسی هایم که دختری فوضول و پرشور بود خبر آورد که از خود آقای پناهی شنیده: نمیخوام بچه ها بفهمن از شیدا جدا شدم!

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 7 فروردين 1396
نظرات

قسمت21

 

کوله پشتیم روبرمیدارم و به سمت دستشویی می دوم. درش رو باز می کنم و درعرض چند ثانیه مشتم را پر از آب میکنم و صورتم رو می شورم. لبه های مقنعه ام خیس میشن. اما چه اهمیتی داره؟! مهم اینه که امروز قشنگ ترین روز زندگی منه! روزی که بدون ترس با پوشش مورد علاقه ام بیرون میرم.

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 6 فروردين 1396
نظرات

قسمت20

 

خودم رو دراتاقم زندانی و در رو به روی همه قفل کردم. باید به خواسته ام می رسیدم. مادرم پشت در برام سینی غذا می گذاشت و التماس میکرد تادر رو باز کنم. از طرفی هم پدرم مدام صداش رو بالا می برد که: ولش کن! اینقدر نازشو نکش! غذا نمیخوره؟ مهم نیس! اینقد لوسش نکن...

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 6 فروردين 1396
نظرات

قسمت بیست ودوم

 

حدود ساعت چهار عصر بود، افسران بخش استخبارات نظامی وارد زندان شدند. ارشد آن‌ها سرهنگ تمام بود. عراقی‌ها به دنبال آرپی‌ جی‌ زن‌ها، تیربارچی‌ها و تک‌تیر‌اندازهایی بودند که آن روز بیش از سی، چهل قایق عراقی را در جزایر مجنون منهدم کرده بودند. وقتی با کابل و باتوم به جان بچه‌ها افتادند، سید نادر سادات و محمد صادقی‌فرد بلند شدند و گفتند: «نزنید بچه‌هارو، ما آرپی‌چی‌زن بودیم!»



نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 6 فروردين 1396
نظرات

قسمت بیست ویکـم

 

ترابعلی گفت : «سید با این بوی بد چطور شب را تا صبح سر می‌کنی؟»

- این بوی بد دردش از لگد شدنِ پای مجروحم کمتره !یک پیرمرد شیرازی که عموحسن نام داشت،مسن‌ترین اسیر آن قسمت بود. آن شب و شب‌های بعد مثل یک پرستار خصوصی کنارم بود.از شدت درد خوابم نمی‌برد. عمو حسن برای اینکه بهم روحیه دهد، گفت: «پسرم! می‌برنت دکتر، خوب می‌شی، تو زنده می‌مونی!»



گاهے کہ چادرم خاکے میشود ؛ از طعنه هاے مردم این شهر ... یادم میآید از این کہ ؛ چہ چفیہ هایے براے ماندن چادرم خونے شدند ... . . . دوتا رمان بسیار زیبا در وبلاگ گذاشته میشه رمان قبله من وکتاب بسیار زیبای پایی که جا ماند امیدوارم لذت ببرید م ش


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود