روز پنجم است. قبل از ظهر،پایم را پانسمان کردند. طوری که عراقیها میگفتند امروز ارتش عراق در شمال شرقی مهران پیشروی کرده و وارد مرز ایران شده. بعضی تیترهای روزنامه القادسیه امروز در ذهنم مانده است: الی الامام والله معکم یا جند صدام...به پیش، خدا با شماست ای سپاه صدام...دو دژبان مرا روی ویلچر نشاندند، پارچه سفیدی روی سرم انداختند و بیرون بردند.
روز قبل که عراقیها روی زخمهایمان آب ریخته بودند،زخم بچهها به خصوص پای من متلاشی شده بود. وضع پایم جوری بود که باید هرچه زودتر قطع میشد. شب گذشته یکی از پرستارها گفته بود: «امروز پای تو را قطه میکنند!»
آن روزها، کارم به جایی رسیده بود ک برای قطه شدن پایی که شانزده سال بیشتر نداشت، لحظه شماری میکردم.از بس زجر کشیده بودم هیچچیز به اندازه قطع پایم خوشحالم نمیکرد.
دو دژبان عراقی مرا از آمبولانس پایین آوردند و ما را به درون آسایشگاهی انتقال دادند که حدود سیمتری مساحت داشت. وارد بیمارستان که شدم به خاطر نجات از زندان الرشید، دو رکعت نماز شکر خواندم.دیوارهای بیمارستان بیش از دو متر بود و بالای دیوار سیمخاردار حلقوی کشیده بودند. وارد آسایشگاه که شدم، به جز ما ششنفر ، سه مجروح ایرانی دیگر نیز آنجابودند.
چقدر خوش لباس است! او با همه فرق دارد هم ریشش را نگه میدارد و هم تیپ خوبش را! چه کسی گفته هرکسکه مذهبی است نباید رنگهای شاد بپوشد؟! به سمت مبل سه نفره ای می رودکه کنارش میز تلفن کوچک گردویی گذاشته شده. خودش را روی مبل میندازد و یک آه بلند میگوید و به بدنش کش و قوس می دهد.
یک قدم به سمتم می آید و چشمانش را ریز میکند _ ازکجا خبررسیده؟؟ عقب میروم و به آینه ی آسانسور می چسبم...حرفم را میخورم و جوابی نمی دهم. شاید زیاده روی کرده ام! عصبی نگاهش را به لبهایم میدوزد _ محیا پرسیدم کی خبر آورده؟؟!
امروز دوشنبه بیستم تیر1367، ماشین خاکستری رنگِ نظامی آیفا جلوی درِ ورودی زندان الرشید ایستاد.چهارنفر از اسرا دیگ غذا را از ماشین پایین آوردند.نگهبانها اطراف دیگ غذا ایستاده و شاهد تقسیم غذا بودند.یکی از اسرای ایرانی که حدود سی و چند سالی داشت در حالی که، ظرف غذا دستش بود، جلوی دیگ غذا حاضر شد.در یک چشم به هم زدن، افسرعراقی ظرف غذا را از دستش گرفت، به زمین پرت کرد، او را به دیوار چسباند و با مشت محکم به صورتش کوبید.
گاهے کہ چادرم خاکے میشود ؛
از طعنه هاے مردم این شهر ...
یادم میآید از این کہ ؛
چہ چفیہ هایے براے ماندن
چادرم
خونے شدند ...
.
.
.
دوتا رمان بسیار زیبا در وبلاگ گذاشته میشه
رمان قبله من
وکتاب بسیار زیبای پایی که جا ماند
امیدوارم لذت ببرید
م ش