آمار مطالب

کل مطالب : 151
کل نظرات : 8

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 24
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 24
بازدید ماه : 2031
بازدید سال : 4473
بازدید کلی : 112730

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بوی خدا...  و آدرس booyekhoda.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نویسنده : م ش
تاریخ : چهار شنبه 11 اسفند 1395
نظرات

برق غضبی که چشم رهبر دارد

گویا که بنای فتح خیبر دارد

دور و بر این دیار پرسه نزنید

این مملکت فاطمه حیدر دارد

موضوعات مرتبط: ولایت و امامت , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : چهار شنبه 11 اسفند 1395
نظرات

"مادر" اگر کاری کند 

اهل خانه هم یاد میگیرند 

مثلا اگر "شهید" شود ... 

 

 ایام فاطمیه و شهادت حضرت فاطمه (س) تسلیت باد. 

موضوعات مرتبط: ولایت و امامت , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : سه شنبه 10 اسفند 1395
نظرات

 


ما دو تـــا، ماه عســـل، مشهد، حرم، صحن عتیق
 
عشــــق می چسبد همیشه، پیش آقا بیشتر 
موضوعات مرتبط: زوج مذهبی , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : سه شنبه 10 اسفند 1395
نظرات

قسمت6

و بعد انگشتم را در دهانم میکنم و میک می زنم.مادرم روی دستم می زند و میگوید: اه چند بار بگم نکن این کارو !؟

باپررویی جواب می دهم: صدبار دیگه!

قری به گردنش می دهد و نگاهش را از من میگیرد. شانه بالا میندازم و از اشپزخانه بیرون میروم. پدرم کتش را از روی سنگ اپن بر میدارد و می گوید : صبحانتم نخوردی. برو کتونیت رو بپوش...منم باید به کارم برسم!

چشمی می گویم و به سمت در می روم.

" کی میفهمن من بزرگ شدم؟"

ادامه در ادامه مطلب...

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : سه شنبه 10 اسفند 1395
نظرات

قسمت5

 

کیف دوشی ام را برمیدارم و روی شانه ام میندازم. مقابل آینه می ایستم و نگاهم ازروی شالم تا مانتو و شلوارم ، سر می خورد. شال سرخابی و مانتوی زرشکی ، هارمونی جالبی به چهره ام می دهد. چادرم را روی سرم میندازم و کیف مکعبی کوچکم را که وسایل خطاطی داخلش چیده شده بود، از کنار تختم برمیدارم. درواتاقم را باز می کنم و از پله ها پایین می روم. صدای صحبت های آرام مادر و پدرم از آشــپزخانه می آید. پاورچــین پاورچــین پله های آخر را پشت سر می گذارم و گوشم را تیز می کنم تا بفهمم حرفی راجب من رد و بدل می شود یا نه؟! چشمهایم را می بندم و بیشتر تمرکز می کنم...

مادرم سعی می کند شــمرده شــمرده حرفهایش را به حاج رضا تحمیل کند!

ادامه در ادامه مطلب...

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 9 اسفند 1395
نظرات

هیس دختر ها فریاد نمیزنند! 

هیس دخترها بلند نمیخندند! 

هیس دخترها حقی ندارند! 

هیس دخترها باید ارام زندگی کنند! 

هیس دخترها باید درد را تحمل کنند! 

هیس دخترها باید بسوزند و بسازند! 

هیس دخترها باید ظلم و حرف زور را قبول کنند! "فقط به جرم دختر بودنشون!!

هیس دخترها باید تحمل کنند و اعتراض نکنند.

هیس دخترها حتی حق اینو ندارن که عکسشون روی اگهیه ترحیمشون چاپ بشه!

هیس دخترها باید ارام بمیرند!! 

و این داستان ادامه خواهد داشت...

حق حضانت برای تو 

درد زایمان برای من 

نام خانوادگی برای تو 

زحمت خانواده برای من 

چهار عقد برای تو 

حسرت عشق برای من 

هزار صیغه برای تو 

حکم سنگسار برای من 

هوس برای تو 

عفاف برای من 

اخه این انصافه و این نیز ادامه خواهد داشت. . . 

این بود ازادی و برابری حقوق برای زن و مرد. . . 

هیس دخترها حق اعتراض ندارند. . .

 

پاسخ در ادامه مطلب...

موضوعات مرتبط: خدا و نماز , حجاب , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 9 اسفند 1395
نظرات
زمانی که بمیرم..
 
تلگرامم آفلاین خواهد شد
فیس بوکم آفلاین خواهد شد
وایبرم آفلاین خواهد شد
واتس آپم آفلاین خواهد شد
اسکایپم آفلاین خواهد شد
شماره ام خاموش خواهد شد، 
دیگر روی پست ها کامنت نخواهم گذاشت،
یا حتی دیگه پیامی هم از طرف دوستان و
خانواده دریافت نخواهم کرد...
 پس وقتی که رفتم(مُـردم) چه چیزی
با من خواهد ماند
موضوعات مرتبط: خدا و نماز , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 9 اسفند 1395
نظرات

سلامتی پسرایی که

 محاسن دارن و بهشون میگن،پاچه

 بزی عصر حجر...

ولی خم به ابرو نمیارن!

 

سلامتی پسرایی که

 پاتوقشون مزار شهدا س...

نه سر قرار با دوست مؤنث...

 

سلامتی پسرایی که

 جای پرورش اندام وتزریق بازو...

پرورش ایمان میکنه و خودسازی 

 



نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 9 اسفند 1395
نظرات
قسمت4
 
پوزخندی می زند و جوابی نمی دهد! " یعنی خری اگه با چادر بری! " ترس و اضطراب به دلم می افتد. با سر به پشت ماشین اشاره می کنم و میگویم: حالا فلاً صندوقو بزن .
صندوق عقب ماشین را باز می کند و من کیف و چادرم را از داخلش بیرون می آورم. کیف را روی شانه ام میندازم و با قدمهای آهسته به پیاده رو می روم. آیسان دنده عقب می گیرد و برایم بوق می زند. با بی حوصلگی نگاهش می کنم. لبخند مسخره ای می زند و میگوید: یادت نـره چی بت گفتم! 
دستم را به نشان خداحافظی برایش بالا می آورم و بزور لبخند می زنم. ماشین با صدای جیر بلندی از جا کنده و در عرض چند ثانیه ای در نگاه من به اندازه‌یه یک نقطه می شود! با قدمهای بلند به سمت خانه حرکت می کنم! نمیدانم باید به چه چیز گوش کنم؟! آیسان یا ترسی که از پدرم دارم؟! پدرم رضا ایرانمش یهی از معروف ترین تجــار فرش اصفهان ، تعصب خاصی روی حجاب دختر و همسرش دارد! با وجود تنفر از چادر و هر چه حجاب مسخره در دنیا ، از حرفش بی نهایت حساب می بردم! 
موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 9 اسفند 1395
نظرات
قسمت3
 
 به خط های دفتر خیره می شوم و زندگی ام را مثل یک فیلم ویدیوئی عقب میزنم... به نام او... به یاد او... برای او....
فصل اول:زندگی نوشـــت
 
پنجره ی ماشین را پایین می دهم و با یک دم عمیق بوی خاک باران خورده را به ریه هایم می کشم. دستم را زیر نم آرام باران می گیرم و لبخند دل چسبی می زنم. به سمت راننده رو می کنم و چشمک ریزی می زنم. آیسان درحالیکه با یک دست فرمون را نگه داشته و با دست دیگر سیگارش را سمت لب هایش می برد، لبخند کجی می زند و می گوید: دلم برات میسوزه! خسته نمی شی از این قایم موشک بازی؟
نفسم را پر صدا بیرون و جواب می دهم: اوف! خسته واسه یه دیقشه! همش باید بپا باشم که بابام منو نبینه!پک عمیقی به سیگار می زند و زیر چشمی به لب هایم نگاه می کند
موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 9 اسفند 1395
نظرات

 

قسمت پنجم 

 

بعضی از شهدای بین ما وضعیت خانوادگی خاصی داشتند.شهید "اکبر آخش" فقط بیست روز می‌شد که ازدواج کرده بود.شهید "حنیفه خلیلی" هجده روز قبل تنها فرزندش به دنیا آمده بود.شهید عبدالرضا دیرباز قرار بود این بار که برگردد ازدواج کند.به او قول داده بودم در عروسی‌اش شرکت کنم !دولادولا از توی کانال کم‌عمق سمت چپ جاده داشتیم جلومی‌رفتیم که با انفجار خمپاره‌ای نقش زمین شدم.نفهمیدم چه شد، احساس کردم قسمت جلوی ران پای چپم داغ و خیس شده، ترکش خورده بودم،ترکش از گوشت رانم را برده بود. خونریزی‌ام شدید بود. صفرعلی کردلو با چفیه‌اش پایم را بست. ترکش گودی‌ای به اندازه کف دستم ایجاد کرده بود. به خاطر قطع شدن رگ‌ها و مویرگ‌هایم پایم حس نداشت اما توان حرکت داشتم.

 ادامه در ادامه مطلب...



نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 9 اسفند 1395
نظرات

قسمت چهـارم

 

خیلی از بچه‌ها حین دودیدن در کانال سمت چپ نقش زمین ‌می‌شدندنمی‌دانستیم از کجای نیزارهاهدف قرار می‌گیریم. در چراغچی بچه‌های گردان امام علی علیه‌السلام بعد از یک درگیری سخت و نفس گیر، چراغچی را از دشمن پس گرفتند.چراغچی که آزاد شد،خیالمان از پشت سرمان راحت شد .چهل هلی‌کوپتر عراقی در سمت چپ جاده در آسمان سروکله‌شان پیدا شد.درگیری شدید شده بود، قرار بود دو گردان از بچه‌های لشکر ۸ نجف به کمکمان بیایند،که زیر آتش شدید دشمن نتوانستند به ما ملحق شوند. میزان آتش ما در مقابل دشمن، مثل مقایسه‌ی یک قایق در برابر یک ناو جنگی هواپیمابر بود. به همراه‌ بچه‌ها به طرف سنگر بزرگی که در صد متری روبه‌رویمان قرار داشت، دویدیم.

ادامه در ادامه مطلب...



تعداد صفحات : 13


گاهے کہ چادرم خاکے میشود ؛ از طعنه هاے مردم این شهر ... یادم میآید از این کہ ؛ چہ چفیہ هایے براے ماندن چادرم خونے شدند ... . . . دوتا رمان بسیار زیبا در وبلاگ گذاشته میشه رمان قبله من وکتاب بسیار زیبای پایی که جا ماند امیدوارم لذت ببرید م ش


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود