قسمت بیست وچهــــارم
عموحسن، که آدم دائمالذکر و نترسی بود، صدایش درآمد. به افسر ارشد بازداشتگاه و دیگر نگهبانها گفت: « شما هر چقدر دلتون میخواد به ما توهین میکنید، فحش میدید،به ما میگید مجوس، آتشپرست، کافر... ما نه کافریم، نه مجوسیم، نه لامذهب.ما پیرو آقا امام حسینیم. آیا به نظرِ شما یه کافر، میتونه اینهمه مریدِ اهلبیت علیهمالسلام باشه؟! رمز عملیاتهای ما به نام ائمه بوده. بچههای ما تو جبهه پلاکهای خودشونو در میآوردن و دور مینداختن، میگفتن بیبی فاطمه «سلاماللهعلیها» قبر نداره، گمنامِ. بذار ما هم گمنام شهید بشیم. بچههای ما میگفتن، میخوایم مثل مادرمون مفقود باشیم و قبر نداشته باشیم. اونایی كه سال1361 تو عملیات مسلمبنعقیل«سلاماللهعلیه» بودند، چون رمز اون عملیات یا ابالفضلالعباس«علیهالسلام» بود، از قمقمهی خودشون آب نخوردن. میگفتن آقا اباالفضل کنار شریعه فرات تشنه شهید شد، ما هم میخوایم تشنه شهید بشیم.
از میان پنج مجروحی که از زندان شمارهی یک الرشید آوردهاند، وضعیت یکیشان وخیم است. با ترکش خمپاره، رودههایش پاره شده، مثل احمد سعیدی.سینه و سرش هم آسیب دیده.لهجهی مازندارنی دارد.عراقیها پیراهن فرم پاسداریاش را پاره کردهاند. نگهبان زندان با گاز انبر مقداری از محاسنش را کنده است. با وجود مجروحیتش، هر عراقیای که از راه میرسد به شکلی به او طعنه میزند و سعی در تحقیرش دارد.آدم ساکت،متین و کم حرفی است.اما وقتی حرف میزند، عراقیها را تا استخوان میسوزاند.پاسدار است و حاضر نیست تحت هیچ شرایطی پاسدار بودنش را بخاطر مصلحت کتمان کند. معاون زندان که ستوانیکم بود گفت : «پشیمانی، مطمئنم.»در جوابش گفت : «عاقبت اسارت حضرت زینب«سلاماللهعلیها» اگه بیشتر از شهادت نبود، کمتر نبود.من پشیمان نیستم» . مجروح مازندارنی در آن گرمای سوزان قرآن تلاوت میکرد. فردای آن روز نزدیک غروب جوهرهی صدایش به ته رسید و شهید شد.
امروز یکشنبه، نوزدهم تیر1367، در بدترین شرایط ممکن به سر میبرم.آرزو میکنم بمیرم و از این وضعیت نجات یابم.اگر سنجاقی را در پایم فرو میکردند، هیچ حسی نداشتم.چند روزی است گروهبان جدیدی به جمع نگهبانان پیوسته. صباح او را عُبید صدا میزد.گروهبان عبید زیاد به مجروحان پیله میکند.به اسرای سالم اجازه نمیدهد از مجروحان پرستاری کند.عبید گفت: «اونایی که در جنگ مجروح شدن، بیشتر از اسرای سالم مقاومت کردهاند و عراقی کشتند!» امروز عبید، عمو حسن را از مجروحان جدا کرد و در جمع اسرای سالم نشاند.
پاشنهی پایم مُرده بود. حتی زخم ماهیچهی پای چپم هم کرم زده بود. کلافه بودم.شب قبل، خواب درستی نداشتم.چرت که میزدم با حرکت کرمها روی صورت و بدنم بیدار میشدم.از سر و صورتم کرم بالا و پایین میشد و داخل گوشهایم میرفت.با فشار دادن گودی پایین گوشم به طرف داخل، کرمها را داخل گوشهایم له میکردم. کرمهایی که از زخم بدنم تولید و تکثیر شده بود بلای جانم بودند.حوالی ظهر، از «علیشیرقیطاسی» ، پاسدار و همشهریم، خواستم کمکم کند. او که آدم بددلی نبود، با آن بوی بد و آزادهندهی پایم با محبت برخورد میکرد.
گروهبان عبید از اینکه علیشیر کنارم بود و کمکم میکرد،ناراحت شد.عبید به علیشیر گفت: «پاشو له کن!» علیشیر که از این حرف عبید در تعجب بود،گفت اینکار را نمیکنم. عبید که به نظرمیآمد تعادل روانی ندارد عصبانی شد، از کوره در رفت و به جان علیشیر افتاد.او به جرم اینکه حاضر نشد پای مرا لگد کند،به پنجاه ضربه شلاق محکوم شد.در آن گرمای سوزان، عبید آن را بدون زیرپیراهن روی آسفالت داغ خواباند و به جانش افتاد.
شب، داخل سلول وقتی علیشیر کنارم حاضر شد، بهش گفتم: «پای مرا له میکردی، پام که حس نداشت!» او در حالی که، اشک در چشمانش حلقه زده بود، سرم را به سینهاش چسباند،دستش را درون موهایم برد، پیشانیام را بوسید و بهم گفت: «نداشتیم سید!»
ادامه دارد...